۲۸ امرداد: کودتا؛ رستاخیز؛ هیچ‌کدام
نویسنده: م. ر. رضا

باید پذیرفت که دو اشتباه مهلک دکتر مصدق، اولی در نپذیرفتن پیشنهاد مشترک انگلیس و امریکا و دومی عدم درخواست انحلال مجلس از شاه و رجوع به رفراندوم، بهانه‌یِ کافی به همه‌یِ مخالفان داخلی و خارجی وی داد که در سرنگونی‌اش یکپارچه شوند. در حالی که پیش از این دو اشتباه، امکان ساقط کردن دولت این محبوب‌ترین نخست‌وزیر مشروطه به مخیله هیچ‌کدامشان خطور نمی‌کرد.

mosadegh-shah

دو شیوه‌یِ نگرش افراطی و از سر هواداری محض از سوی طرفین درگیر در حوادث امرداد ۳۲، توجه به یک جریان موجود در این ماجرا را به‌صورت جدی کم‌رنگ کرده و اجازه‌یِ سوء‌استفاده به این جریان را تا جایی داده که با ملکوک کردنِ طرفینِ ماجرا، ماهی خود را از این آب گل‌آلود بگیرد. این جریان چیزی نیست جز افراطیون مذهبی و بخش عمده‌ای از روحانیت، که در سال منتهی به این رویداد، مخالفت و اغراض شخصی و گروهی خود را پشت سنگر دفاع از شاه و مشروطه و دین پنهان کردند و درسال‌های پس از این واقعه، ابتدا با هم‌دلی نشان دادن با هواداران مصدق، سعی در هم‌راه کردن آنان با خود در سرنگونی شاه کردند؛ حال آن‌که هیچ سنخیتی با غالب ره‌روان و راه مصدق نداشتند و سپس با رسیدن به هدف و سرکوب همراهان پیشین خود، سعی بر مصادره بزرگ‌ترین دست‌آورد زندگی سیاسی دکتر مصدق یعنی ملی کردن صنعت نفت، به نام خود دارند. اینک زمانه‌ایست که باید تعارف را با خود و تاریخ کنار گذاشته و ورای جانب‌داری از شاه و مصدق، به‌صورت فشرده به این واقعه بپردازیم. با طرح مسائلی که بعضاً به‌صورت استفهام انکاری مطرح خواهد شد، از هر دو سوی این جریان که یکی باور دارد این واقعه کودتا و دیگری معتقد است که رستاخیز ملی بوده، خواهیم خواست که خود به قضاوت بنشینند و یا دست کم یک‌بار دیگر به آن‌چه حقیقت مطلق میپندارند، بیاندیشند.

از معتقدان به کودتا بودنِ ۲۸ مرداد باید پرسید که آیا حکومت دکتر مصدق را پس از بامداد ۲۵ مردادِ ۳۲ که ایشان دست‌خط فرمان عزل را دریافت کرده‌اند قانونی می‌دانند، که اقدام به سرنگونی چنین دولتی کودتا تلقی شود؟ آیا ایشان خود را بیش از دکتر مصدق که اولین دکتر حقوق در ایران است و درجریان همه‌یِ وقایع مشروطیت بوده، متخصص در این زمینه می‌دانند؟ اگر چنین است که بحثی نیست، اما اگر برای شخصیت علمی دکتر مصدق ارزش قائلند باید بدانند که اولین عکس‌العمل دکتر مصدق به این فرمان عزل، پس ازصدور و امضای رسیدی به ساعت و تاریخ ۱ بامداد ۲۵ مرداد که در آن از ذکر عنوان نخست‌وزیر خودداری شده، درخواست از علی اصغر بشیرفرهمند (رئیس اداره تبلیغات و رادیو)، برای فراهم کردن مقدمات ضبط پیام خداحافظی از ملت بوده، و به وی میگوید، ”معزول شده‌ام شما وسایل را برای ضبط آخرین پیام بیاورید،“ و این اصرار دکتر فاطمی، زیرک‌زاده و حق‌شناس، سه بازداشتی‌یِ گارد در شبِ ۲۵ مرداد است که پس از آزادی از بازداشت گارد شاهنشاهی در ۵ صبح ۲۵ مرداد به خانه مصدق رفته و او را قانع می‌کنند که این حرکت کودتا بوده و در نتیجه مصدق را از انتشار این پیام منصرف می‌کنند. [1] همچنین، دکتر مصدق در پاسخ به دکتر غلام‌حسین صدیقی، وزیر کشور و نایب‌شان که در مورد انحلال مجلس به ایشان هشدار داده بود که ”اگر پس از انحلال مجلس، شاه نخست‌وزیر دیگری انتخاب کند، چه می‌کنید؟“ می گویند ”شاه جرأت نمی کند“ [2] و نمی‌گویند شاه قانوناً حق و اجازه چنین کاری را ندارد. و البته، مشخص است که این سؤال دکتر صدیقی با فرض قانونی بودن این عمل صورت گرفته که این فرض از سوی دکتر مصدق ردّ نشده و فقط احتمال آن ضعیف دانسته شده و بی‌دلیل هم نیست که دکتر مصدق وجود چنین فرمانی را از اکثر اعضای کابینه‌اش و همین‌طور دکتر صدیقی پنهان نگاه داشته بود. [3] از طرفی هم باید بپذیریم در مملکتی که به‌صورت مشروطه‌یِ پارلمانی اداره می‌شود و مشروعیت دولت از طریق پارلمانِ منتخبِ ملت تأمین می‌شود، انحلال مجلس جز از طریقی که در قانون برای آن پیش‌بینی شده بود، عملی خلاف قانون‌اساسی بوده که زمینه‌یِ چنین عزل و نصبی را از سوی شاه قانوناً و سنّتاً فراهم کرده بود، وگرنه شاه تا پیش از چنین اقدامی از سوی مصدق، سرسختانه با عزل او از طرق غیر قانونی مخالفت کرده بود.

گزارش هندرسن سفیر امریکا در ایران به تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۵۳ (۲۶ فروردین ۱۳۳۲) مخالفت شاه با سرنگونی مصدق را چنین توضیح می‌دهد: علا می‌گوید شاه گفته است که به‌هیچ‌وجه حاضر نیست مصدق را برکنار سازد، مگر آن‌که مجلس به او رأی عدم اعتماد دهد. شاه دو دلیل زیر را برای خودداری از عزل مصدق اقامه کرده است:

(الف) شاه فکر می‌کند که عامل اصلی اختلاف موجود میان دربار و دولت انگلیسی‌ها هستند. انگلیس می‌خواهد با تفرقه‌افکنی در ایران زمینه را برای تقسیم این کشور با روسیه فراهم آورد. شاه به امریکا اعتماد دارد، لیکن معتقد است که انگلیسی‌ها همیشه سر امریکایی‌ها کلاه می‌گذارند و دلیلی نیست که بگوییم حالا دیگر چنان نخواهد شد. شاه نمی‌خواهد کاری بکند که احتمالاً به استقلال و یک‌پارچگی ایران صدمه زند.

(ب) شاه نمی خواهد آلت دست سیاست پیشگان نابکاری قرارگیرد که به روی هم‌دیگر پنجه می‌زنند. وکلای مجلس پیش او که می‌آیند یک حرف می‌زنند و پیشِ مصدق که می‌روند حرف دیگر می‌گویند. برای شاه روشن است که وکلایی که بیش از همه بر مداخله‌یِ او اصرار می‌ورزند، هیچ‌گونه احساس وفاداری در برابر او ندارند و دنبال مقاصد سیاسی خود هستند. اگر نمایندگان مجلس واقعاً با مصدق مخالف‌اند با او چه کار دارند؟ آنان خود باید برخیزند و با دادن رأی عدم اعتماد دولت را برکنار سازند. آن‌ها به شاه فشار می‌آورند تا دکتر مصدق را عزل بکند و اگر شاه به مشکلی برخورد کند خود را کنار خواهند کشید. [4]و[5]

پیش از این نیز شاه، علت مسافرت ۹ اسفند ۱۳۳۱ را با انتقاد از این‌که برخی از مخالفین به نام او در کار دولت دخالت می‌کنند و اقداماتشان را به‌حساب دربار می‌گذارند، اظهار می‌دارد: ”منظور من از این مسافرت استعفا یا کناره‌گیری از مقام سلطنت نیست، بلکه صرفاً برای این است که هم در حال ملکه مراقبت نمایم و هم این‌که پاره‌ای از سوء‌تفاهمات موجود رفع شود.“ [6]

شاه همچنین در ملاقات فاطمی با وی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۲، به فاطمی می‌گوید که مایل است با مصدق کار کند و آماده است تا تفسیر وی را از رابطه دربار و دولت بپذیرد، زیرا او دریافته بود که مصدق تنها سیاست‌مداری است که می‌تواند کشور را اداره کند. [7] ابوالقاسم امینی، کفیل وزارت دربار، نیز در مصاحبه با مطبوعات می‌گوید : ”چون اعلی‌حضرت همایون شاهنشاهی به نهضت ملی ایران کاملاً معتقد هستند، وظیفه دربار هم پیروی از آن سیاست است … شاهنشاه همیشه آقای دکتر مصدق را تأیید و پشتیبانی کرده اند.“ [8]

حتی جی. اچ. ماتیسن، کاردار سفارت امریکا در تهران، در ۲۶ تیر ماه ۱۳۳۲، شرایط را این‌گونه تشریح می‌کند : ”مخالفان تا هنگامی که شاه به شکل رام و سر به راه در دست نخست‌وزیر است، فاقد رهبری هستند.“ [9] — که حکایت از عدم هم‌راهی شاه با هرگونه طرحی برای سرنگونی مصدق پیش از برگزاری رفراندوم انحلال مجلس می‌کند.

این‌همه در شرایطی صورت می‌گیرد که دکتر مصدق از فردای ۹ اسفند ۱۳۳۱ تا پایان حکومتش، از ملاقات با شاه استنکاف می‌کند در حالی که شاه از انجام هیچ کاری برای نشان دادن حسن‌نیّت خود به مصدق دریغ نکرده که از آن جمله‌اند: برکناری حسین علا از وزارت دربار به درخواست دکتر فاطمی در ملاقات ۳۰ فروردین ۱۳۳۲؛ صدور فرمان در مورد واگذاری املاک پهلوی به دولت و قبول نظارت دولت بر امور سازمان شاهنشاهی. امّا متأسفانه، لجاجت دکتر مصدق در عدم ملاقات با شاه به دلیل غیرمنطقی‌یِ ترس از تیرباران شدن توسط افسران گارد شاهنشاهی [10]، و عدم حضور در چند مراسم رسمی سلام از جمله عید نوروز ۱۳۳۲، عید مبعث (۲۴ فروردین ۱۳۳۲)، و عید فطر (۲۴ خرداد ۱۳۳۲) و حتی نپذیرفتن شاه در منزل شخصی خود یا پسرش، آب به آسیاب مخالفان خویش در تبلیغ دروغین نیت مصدق به تغییر رژیم ریخت و مخالفانش را به نزدیک شدن و سنگرگیری پشت سر شاه علیه او راهنمایی کرد.

گرچه عدم تماس مستقیم شاه و مصدق، کاملاً به‌ضرر مصدق و به‌نفع مخالفانش در بهره‌برداری تبلیغاتی از آن تمام شد، اما زبان و عمل مصدق و بسیاری از هوادارانش نشان می‌داد که آن‌ها وفادار به سیستم حکومتی مشروطه هستند و تلاش مخالفان مصدق در نسبت دادن حرکت و اقدام وی برای تغییر رژیم، خالی از وجه بوده [است]. نمونه‌هایی از این نوع عمل‌کرد مصدق و هوادارانش از این قرارند:

– دکتر مصدق در روز ۲۱ اسفند ۱۳۳۱، اظهار می‌دارد: ”نه‌تنها طرفدار جدی سلطنت مشروطه، بلکه طرفدار جدی و مسلم شخص محمدرضا شاه پهلوی هستم.“ [11]

– دکتر مصدق همچنین در مورد شاه اظهار می‌دارد : ”در مدت عمر خود پادشاهی دموکرات‌تر از معظم‌له ندیده‌ام و در این عقیده خود پایدار خواهم بود.“ [12]

– درگیری دائمی اعضای احزاب هوادار مصدق، به‌خصوص دو حزب پان ایرانیست و نیروی سوم با نیروهای وابسته به حزب توده، از اواخر فروردین ۱۳۳۲ اوج می‌گیرد، به گونه‌ای که در ۲۷ فروردین ۱۳۳۲ در تظاهراتی که به حمایت از مصدق و تصویب گزارش هیئتِ هشت‌نفره برگزار شده بود، هواداران مصدق در واکنش به هواداران حزب توده که علیه شاه شعار می‌دادند، با آن‌ها درگیر شده و برخورد به‌وجود می‌آید. [13] همچنین، در تظاهرات حمایت‌آمیز دیگری از مصدق به تاریخ ۲۹ خرداد ۱۳۳۲، نیروهای مصدقی از ورود هواداران و دسته‌های منسوب به حزب توده به میدان بهارستان جلوگیری می‌کنند و به آن‌ها متذکر می‌شوند که باید شعارهای خود را جمع کنند. [14]

– متفرق نمودن تظاهرات نیروها و هواداران حزب توده که علیه مخالفین دولت مصدق و یا به‌نفع دولت او شعار می‌دادند، به‌وسیله‌یِ نیروهای انتظامی و فرمانداری نظامی که زیر نظر مصدق کار می‌کردند، به دلیل غیرقانونی بودن تظاهرات فاقد اجازه رسمی، که از اواخر تیر ماه ۱۳۳۲ شدت بیشتری به خود گرفت. [15]

با شواهد ذکرشده که حاکی از دید مثبت طرفین (شاه و مصدق) به یک‌دیگر تا اواخر تیرماه ۱۳۳۲ است، سؤالی که پیش می‌آید این است که چرا دکتر مصدق حتی اگر خواهانِ انحلال مجلس شورای ملی بود، به‌شیوه‌یِ قانونی انحلال مجلس که موضوع اصل ۴۸ قانون اساسی مشروطه بود، متوسل نشد و به‌جای درخواست از شاه برای صدور فرمان انحلال مجلس، با انجام رفراندومی که جایی در قوانین آن زمان کشور نداشت، موجبات سقوط دولتش را فراهم آورد. پاسخی که دکتر مصدق در خاطرات خود به این موضوع داده، عجیب بوده و قانع‌کننده به نظر نمی‌رسد:

”رفراندوم در صلاح مملکت و صلاح اعلی‌حضرت بود. اگر دولت انحلال مجلس را از پیش‌گاه ملوکانه درخواست می‌نمود، چنان‌چه موافقت می‌فرمودند، در محظور سیاست خارجی قرار می‌گرفتند و در صورت عدم موافقت با ملت خود مخالفت فرموده بودند.“

این درحالی است که به‌علت غیرمسؤول بودن شاه در رژیم مشروطه، او نقش اجرایی در امور سیاسی نداشت که با امضای فرمانی، در محظور سیاست خارجی قرار گیرد یا مجبور باشد به کسی پاسخ‌گو باشد. از طرفی پیش از برگزاری رفراندوم، مردم نظر خود را در مورد انحلال مجلس اعلام نکرده بودند که مخالفت با صدور فرمان انحلال، مخالفت با ملت تلقی شود. ایراد قانونی دیگر این مسأله، موضوعی بود که دکتر مصدق خود به آن گرفتار شد، که همانا مطابق اصل ۴۸ قانون اساسی، ”در هر مورد که مجلسین یا یکی از آن‌ها به‌موجبِ فرمان همایونی منحل می‌گردد، باید در همان فرمان انحلال علت انحلال ذکر شده و امر به تجدید انتخابات نیز بشود.“ در این مورد، پس از آن‌که نتیجه رفراندوم رأی به انحلال مجلس بود، دکتر مصدق در ۲۴ مرداد از شاه می‌خواهد که فرمان انحلال را امضا کند و دستور برگزاری انتخابات دوره جدید را صادر کند. ولی شاه عملاً از انجام آن طفره می‌رود. پرسشی که پیش می‌آید این است که اگر در چنین فرآیندی، شاه نپذیرد فرمان انحلال و حکم به تجدید انتخابات را صادر کند، تکلیف چیست؟ و محمل قانونی برای ادامه کار چنین دولتی کدام است؟

یکی دیگر از دلایلی که با آن می‌توان کودتا بودن سرنگونی مصدق را مردود دانست و ریشه این تفکر را که کودتایی در کار است بیشتر نمایان کرد، انتشار این مطلب در روزنامه‌های آن زمان و به‌خصوص روزنامه های ”باختر امروز“ و ”شورش“ در روز ۲۴ مرداد است. این روزنامه‌ها خبر از توطئه‌چینی‌یِ افسران ضدملی، ورشکسته‌های سیاسی و دست‌نشانده‌های دربار داده و کودتایی به‌وسیله جاسوسان انگلیسی و امریکایی را اطلاع می‌دادند و حتی ارگان حزب توده در غروب ۲۴ مرداد ۳۲، بادقّت به تشریح نقش سرهنگ نصیری در کودتا پرداخته و جزئیات طرح کودتا را تشریح می‌کند. این مطالب نشان می‌دهند که چگونه ذهنیت در پیش بودن کودتایی در ذهن مردم و حتی دولت جا انداخته شده و چگونه نورالدین کیانوری با گزارش این مطالب به مصدق در شب ۲۵ مرداد، ذهن او را آماده پذیرفتن و واکنش در مقابل کودتا و کودتاچیان می‌کند. [16]

مسأله‌ای که مطرح می‌شود این است که در کجای دنیا کودتایی که چنین لو رفته باشد و حتی اسم و رسم عوامل دست‌اندر‌کار و نقش‌شان به‌روشنی اعلام شده باشد، وارد فاز عملیاتی می‌شود؟ جز این‌که کودتا بودن این حرکت ساخته و پرداخته ذهنیت برخی متعصبین و ”حزب توده“ به‌صورت خاص بوده که منافع گروهی را به هر موضوعی ترجیح داده و انتظار شنیدن حقایق و واقعیات از اینان جز از کانالی که منافع‌شان از آن عبور کرده باشد، انتظاری بیهوده است.

با همه وقایعی که در مرداد ۱۳۳۲ اتفاق می‌افتد و سبب جدایی قهرآمیز شاه و مصدق از یک‌دیگر می‌شود، اظهارنظر شاه در مورد مصدق سال‌ها پس از آن ماجراها در جریان نگارش کتاب ”مأموریت برای وطنم“، جالب‌توجه است و نشان می‌دهد که ذهن شاه در مورد مصدق به‌صورت کلی منفی نبوده و روی‌دادهای تاریخی باعث نشده که وی ادب و انصاف را در مورد مصدق به‌کلی فراموش کند. شاه در عین این‌که انتقادات متعددی را متوجه مصدق می‌کند، می‌گوید: ”من هنوز تصور می‌کنم که شخص مصدق با وجود تمام لجاج و استبداد رأی خطرناکی که داشت تا حدی مایل بود که بین طرفین توافق‌نظر حاصل شود، ولی نسبت به مشاورین او سخت مشکوکم…“ [17]

.

نگاهی به دو نظریه: ”رستاخیز ملی“ و ”کودتا“

ابتدا سخنی با هواداران نظریه رستاخیز ملی بودن وقایع ۲۸ مرداد ۳۲؛ اجتماعات عظیم در روزهای ۲۵ تا ۲۷ مرداد ۳۲ در حمایت از دکتر مصدق و بسیار پیش‌تر از آن، حمایت‌های عمومی از دولت وی در مقاطع گوناگون از جمله استقبال از اوراق قرضه ملی و همچنین اعتصابات و اعتراضات گسترده در واکنش به مخالفت مجلس و شخص کاشانی با لایحه اختیارات دولت مصدق، به گونه‌ای که مجلسی که با این لایحه از آن سلب اختیار قانون‌گذاری می‌شد، ناگزیر از دادن رأی به این لایحه با اکثریت قاطع آراء شد، محبوبیت و مقبولیت حداکثری دولت دکتر مصدق و شخص ایشان نزد قاطبه مردم ایران را به اثبات می‌رساند و خط بطلانی است بر ملی خواندن رستاخیز علیه مصدق. همچنین ابای شاه از مواجه شدن با نتیجه حکمی که وی قانوناً به برکناری مصدق داده بود و در نتیجه ترک وطن از سوی وی، نشان‌گر آگاهی پادشاه فقید از جای‌گاه دکتر مصدق نزد افکار عمومی است. اما دکتر مصدق که بیش از هر کسی معتقد به پادشاهی مشروطه بوده و در پاس‌داری از آن کوشیده بود، با مشاهده شکل‌گیری جریان‌ها و گروه‌های سازمان‌یافته‌ای که به بهانه هواداری از مصدق، قصد الغای رژیم مشروطه در ایران و برقراری جمهوری‌های کپی‌شده و دیکته‌شده از خارج را در پس ۲۵ مرداد ۳۲ داشتند، به سوگندی وفاداری که پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ پشت قرآن برای شاه نوشته و فرستاده بود [18] عمل کرده و با اعلام ممنوعیت هرگونه تظاهرات به نفع دولت در روز ۲۸ مرداد و همچنین دستگیری قریب به ۶۰۰ نفر از اعضای سازمان افسران حزب توده، حاضر شد دولتش سقوط کند اما حکومت به دست جماعتی که با آرمان سیاسی زندگی او یعنی مشروطیت، هیچ قرابتی نداشتند، نیافتد. همچنین، دکتر مصدق به گواهی خودش در پی این بوده که شاه را به هر ترتیبی که شده به ایران بازگرداند. [19]

همه این شواهد نشان از این واقعیت تاریخی دارند که دکتر مصدق علی‌رغم تندروی‌ها از سوی برخی از نزدیکان و هوادارانش علیه شاه، همچنان به پادشاه و رژیم مشروطه وفادار و پای‌بند مانده و عملاً در روز ۲۸ مرداد مقابل هواداران سرسخت خویش ایستاده و با این کار بقای سلطنت و حکومت مشروطه را تضمین کرده [است]. بنابراین، اگر بخواهیم این حرکت را کودتا بخوانیم، این کودتا رهبری نداشته جز شخص دکتر مصدق و همین‌طور ملی خواندن ساقط شدن دولت ملی به خاطر حرکت خشونت‌آمیز عده‌ای که در مقایسه با هواداران مصدق در اقلیت مطلق بودند، عاری از حقیقت و دور از واقعیت است.

اما سخنی با هواداران نظریه کودتا؛ اگر بخواهیم به روال گذشته، به‌مانند هواداران دکتر مصدق، فقط تکرار کننده گزاره‌یِ ”کودتای انگلیسی-امریکایی ۲۸ مرداد“ باشیم، نه‌تنها به ملت خود و دولت محبوبش توهین کرده‌ایم، بلکه هیچ کمکی به درک واقعیت و شناختن دشمن اصلی و بسیار مهم‌ّتر از قدرت‌های جهانی نکرده‌ایم.

استناد به ادعای پوچ و واهی کرومیت روزولت در مورد نقشش در سرنگونی دولت دکتر مصدق، تنها کمک به بیگانه در اعتبار بخشیدن به ادعای تسلط نداشته‌شان در ایران است. اگر نیک بنگریم که شخصی مانند کیم روزولت که نه در ایران کسی را می‌شناخته، نه فارسی بلد بوده و دولت متبوعش طی تلگرافی در روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۲ به وی دستور داده که هرچه سریعتر ایران را ترک کند، و وی فقط به‌واسطه‌یِ این‌که این تلگراف در ظهر ۲۸ مرداد به دستش رسیده، در ایران حضور داشته و با مشاهده حوادث آن روز، اندکی بیشتر درنگ کرده، دیگر نمی‌توان از نقشه از پیش تعیین‌شده‌یِ سازمان سیا داستان‌سرایی کرد.

روزولت در دو ملاقات جداگانه با زاهدی و دیگری در حضور شاه و زاهدی، یک مطلب را تکرار می‌کند: ”ایران به‌هیچ‌وجه به من، به ما، به آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها، که مرا این‌جا فرستادند، مدیون نیست. ما، قدردانی مختصر شما را می‌پذیریم، ولی نه به این صورت که مدیون‌مان هستید و تعهدی نسبت به ما دارید.“ [20]

زمانی که چنین فردی ادعا می‌کند با صرف چند ده‌هزار دلار، دولت محبوب ملی ایران و رهبر فره‌مند آن یعنی شخص دکتر مصدق را سرنگون کرده، ما به‌عنوان ملت ایران، اگر این ادعا را بپذیریم، بیش از هر کس به خود توهین کرده‌ایم که چگونه یک اجنبی چنین راحت به خود اجازه می‌دهد بگوید توانسته یک دولتی را که اکثریت یک ملت پشتیبانش بوده، با صرف مقدار اندکی پول، خلع سلاح کند و حرف خود را به کرسی بنشاند. اگر واقعاً چنین است، باید گفت که چنین دولتی، شایستگی زمام‌داری یک کشور را نداشته و همان بهتر که سرنگون گردد.

اما اگر به برهه زمانی که کیم روزولت چنین داستان مضحکی را ساخته، دقت کنیم، متوجه می‌شویم که این شخص پس از افتضاح خلیج خوک‌ها که در آن سازمان سیا با مسلح کردن عده‌ای از اپوزسیون کوبا، این افراد را به‌منظور سرنگونی دولت فیدل کاسترو راهی کوبا می‌کند اما با قلع و قمع کامل دولت کوبا مواجه و همگی دستگیر و یا اعدام می‌شوند و در نتیجه سازمان سیا تا آستانه انحلال پیش می‌رود، این داستان را سرهم کرده که از اثربخشی سازمان متبوعش بتی بسازد، برای آن کسب اعتبار کرده و از اضمحلالش جلوگیری کند که البته به نتیجه هم رسید. اما چنین داستانی که به‌منظور مصرف داخلی در ایالات متحده ساخته شده بود و اگر واقعاً حقیقت داشت می‌باید تا چند دهه جزء اسناد طبقه‌بندی شده قرار می‌گرفت، نه این‌که یک دهه پس از آن منتشر شود. چنان‌که می‌بینیم اینک با گذشت نزدیک به ۶ دهه از آن دوران، هنوز اسناد وزارت خارجه بریتانیا و ایالات‌متحده به‌صورت کامل در این مورد منتشر نشده و امریکایی‌ها در ادعایی مضحک خبر از نابود شدن بخشی از این اسناد در اثر سهل‌انگاری داده‌اند.

این داستان همواره به‌عنوان اثبات ادعای کودتا از سوی مخالفان شاه مورد استفاده و در واقع سوء‌برداشت قرار گرفته و حربه‌ای بوده برای ضعیف و وابسته نشان دادن شاه، در حالی که به این ترتیب ناخواسته نه شاه، بلکه دکتر مصدق و دولتش را تحقیر می‌کنند.

نکته دیگر این است که دولت‌های ایالات‌متحده و بریتانیا به‌طور اخص، و دولت شوروی به‌صورت عام به‌عنوان قدرت‌های جهانی آن روزگار، همه به این نتیجه رسیده بودند که ادامه کار با دولت دکتر مصدق به‌علت نپذیرفتن پیشنهادهای متعدد مصالحه ممکن نیست، لذا دولت‌های امریکا و انگلستان برای کنار گذارده شدن دولت مصدق بودجه ویژه داشتند و عوامل نفوذی و جاسوسان‌شان کاملاً فعال بوده و به انحاء مختلف به ایران و شخص شاه برای برکناری مصدق فشار می‌آوردند که تمام این فشارها تا زمانی که مرحوم دکتر مصدق انحلال مجلس را به رفراندوم نگذاشته بود، به جایی نرسید و شاه نیز از پذیرفتن پیشنهادهای قدرت‌های جهانی و مخالفان داخلی مصدق سر باز زده بود. اما انحلال مجلسی که مصدق در آغاز به کار آن اعلام کرده بود، ۸۰ درصد نمایندگانش نماینده واقعی مردم هستند و ۵۷ نفر از ۷۹ نماینده همین مجلس به درخواست دکتر مصدق از سمت خود استعفا دادند و بنابراین کانون بیگانه شدن آن بی‌معنا بود، شاه را منطقاً و قانوناً به عزل مصدق که پیش از آن عملاً قوه قانون‌گذاری و قضایی را نیز کنار گذاشته بود، قانع کرد. این‌که سقوط مصدق به‌نفع قدرت‌های خارجی بوده، دلیل بر آن نیست که بپذیریم برکناری او، نتیجه اقدامات بیگانگان بوده که سرانجام کودتا را از آن نتیجه بگیریم و شاه را نیز متهم به همکاری با بیگانگان کنیم. شخص دکتر مصدق نیز علی‌رغم این‌که در دفاعیات خود در دادگاه نظامی و همین‌طور در کتاب خاطرات خود مدعی بود که شاه مطابق روح قانون اساسی حق عزل و نصب وزرا را ندارد، ولی می‌گوید اگر درطی روز و ساعات اداری فرمان را می‌آوردند، آن‌را می‌پذیرفت.

دکتر مصدق: ”اگر اعلی‌حضرت همایون شاهنشاهی حق عزل و نصب وزرا را داشتند، چرا دست‌خط مبارک را آن‌وقت شب، آن‌هم با افراد مسلح و تانک، به‌صورت کودتا ابلاغ نمودند. چنان‌چه روز روشن ابلاغ می‌نمودند، اگر اطاعت نمی‌کردم، متمرد بودم.“ [21]

با این جملات مشخص است که دکتر مصدق به قانونی بودن عزل خویش وقوف حقوقی داشته ولی به شکل آن ایراد گرفته [است]. البته ایراد مصدق به ساعت ابلاغ وارد به نظر می‌رسد، اما ایراد وی به افراد نظامی آورنده دست‌خط به‌علت برقراری حکومت نظامی در آن زمان موجه نیست. گذشته از این، به‌علت برگزاری جلسات هیئت دولت در خانه دکتر مصدق تا دیر وقت، مراجعه سرهنگ نصیری در ساعت ۱۱:۳۰ شب به خانه دکتر مصدق برای ابلاغ حکم، احتمالاً هم‌زمان با حضور هیئت دولت در منزل ایشان و یا پایان جلسه ایشان بوده [است].

نظر دکتر صدیقی، وزیر کشور و نایب دکتر مصدق نیز در این زمینه شایان توجه است:

”من با رفراندمی که دولت برای انحلال مجلس انجام دهد، انحلالی که با نقایص قانون اساسی و به حکم سوابق در تاریخ مشروطیت خواه‌ناخواه همگام نبودن مجلس عملاً، به حق یا ناحق، به شاه در عزل و نصب نخست‌وزیر، بنا بر میل شخصی یا ضرورت واقعی، ناچار، امکان عمل می‌داد، مخالف بودم.“ [22]

اشاره کوتاه به یک نکته ضروری به نظر می‌رسد و آن این‌که آن‌چه باعث به بن‌بست رسیدن دولت مصدق در مذاکره با قدرت‌های جهانی شد و نتیجتاً بسیاری از مصائب و مشکلات اقتصادی داخلی و انحلال مجلس و سرانجام برکناری دولت را در پی داشت، تعصبات افراطی برخی از نزدیکان و مشاوران دکتر مصدق در امتیازخواهی از قدرت‌های جهانی بود و با وجود این‌که غالباً از سر شور میهن‌پرستی بوده، ولی به‌علت عدم درک واقعیت در مناسبات بین‌المللی و عدم توجه به مشت خالی ایران در مواجهه با ابرقدرت‌ها، منجر به عدم پذیرش آخرین پیشنهاد مشترک آمریکا-بریتانیا و یا به‌عبارت صحیح‌تر پیشنهاد چرچیل–ترومن علی‌رغم میل باطنی دکتر مصدق به پذیرش این قرارداد شد [23] که در زمان خود منصفانه‌ترین نوع قرارداد به‌شمار می‌رفت. و در نتیجه باعث اتحاد جهانی علیه دولت ملی ایران گردید. غافل از این‌که تا پیش از آن، حمایت سیاسی و اقتصادی ایالات‌متحده از دولت دکتر مصدق، یکی از عوامل پیروزی دولت ایران در صحنه‌های بین‌المللی و قبولاندن ملی شدن صنعت نفت به جهانیان بود که قابل‌انکار نیست و البته نه‌تنها وابستگی دولت ایران به امریکا محسوب نمی‌شود، بلکه حکایت از درایت سیاسی و موقعیت‌شناسی دولت وقت ایران می‌کند. اما عدم پذیرش پیشنهاد مذکور از سویی منجر به مخالفت دولت ایالات‌متحده در پرداخت وام به دولت ایران شد که به‌شدت در مضیقه مالی بود و از سوی دیگر راه‌یابی حسین مکی به هیئت نظارت بر اندوخته اسکناس، دکتر مصدق را سخت از استیضاح دولت(در مورد انتشار و استفاده بیش از ۳۰۰ میلیون تومان اسکناسی که دولت بدون مصوبه قانونی به‌منظور پرداخت حقوق کارمندان خود به‌کار گرفته بود) بیمناک ساخته بود. [24]

می‌بینیم که شکست اقتصادی دولت مصدق پیش از شکست سیاسی و در واقع زمینه‌ساز اصلی شکست سیاسی بوده [است]. بنابراین، چنگ‌انداختن به ریسمان بیگانگان برای توجیه شکست دولت ملی ایران، تنها پاک کردن صورت مسأله و تحقیر ملی است. حتی ملی کردن صنعت نفت ایران باعث محدود شدن سهم ایران از سهام ۱۶ درصدی ایران از منافع خالص مطابق قرارداد دارسی از کل شرکت نفت ایران و انگلیس (که شامل ۵۹ شرکت تابعه و یک شرکت مادر بود و در کشورهای زیادی از جمله در عراق، لیبی، کویت و قطر فعال بوده)، به تنها سهم نفت ایران می‌شود. گرچه این درصد سهام در قرارداد ۱۹۳۳ به ۲۰ درصد سود خالص سهام قابل پرداخت به سهامداران کمپانی به اضافه حق‌الامتیاز ایران بر اساس ۴ شلینگ در هر تن، تغییر یافت. و در مجموع از لحاظ اقتصادی به‌ضرر ایران تمام شد. اما از نقطه نظر سیاسی یک پیروزی بزرگ برای ملت‌های ضعیف محسوب می‌شد.

مخالفان داخلی مصدق، به محوریت مکی–بقایی–کاشانی در مجلس و همین‌طور عده‌ای در دربار و نیروهای نظامی، تمام همّ وغمّ شان از ۹ اسفند ۱۳۳۱ تا ۲۵ مرداد ۱۳۳۲، هم‌سو کردن شاه با ضدیتی بود که خود به‌صورت فردی یا گروهی با مصدق داشته‌اند و چنان‌چه دیدیم تا پیش از انحلال مجلس نتوانستند شاه را قانع کنند که اقدامی علیه مصدق صورت دهد. در این میان شاه آخرین فردی است که متقاعد به پایان دادن به کار دولت مصدق می‌شود و البته نه به‌خاطر منافع و اغراض این آقایان.

سخن آخر این‌که مصدق به‌علت بری بودن از فساد مالی و سیاسی و پرچم‌دار بودن در مبارزه با استعمارگران، به‌حقّ امین و معتمد قاطبه مردم ایران بوده و به همین جهت است که هرکس با او به مخالفت برخاسته در نظر مردم عامل و کمک‌رسان اجنبی خوانده شده که البته این طرز قضاوت صحیح نیست زیرا این دلیل کافی برای زیر پا گذاشتن حق اشخاص در امکان مخالفت با یک‌دیگر نمی‌تواند باشد و حتی هم‌سویی مواضع مخالفین داخلی مصدق با دشمنان خارجی او لزوماً دلیل بر عامل بیگانه بودن آنان نیست. و باید پذیرفت که ۲ اشتباه مهلک دکتر مصدق، اولی در نپذیرفتن پیشنهاد مشترک انگلیس و امریکا و دومی عدم درخواست انحلال مجلس از شاه و رجوع به رفراندوم، بهانه‌یِ کافی به همه مخالفان داخلی و خارجی وی داد که در سرنگونی‌اش یک‌پارچه شوند. در حالی که پیش از این دو اشتباه، امکان ساقط کردن دولت این محبوب‌ترین نخست‌وزیر مشروطه به مخیله‌یِ هیچ‌کدام‌شان خطور نمی‌کرد.

http://dr-mr-reza.blogspot.ca

—————————————————————-

پی‌نوشت:

[1] » شاه،مصدق،سپهبد زاهدی» ، عسگری ،نور محمد، استکهلم : آرش ، 2000 .

[2] مجله فصل کتاب، صدیقی، دکتر غلامحسین، در باره انحلال مجلس و رفراندوم ، لندن، سال 1370، ص 312

[3] صدیقی، دکتر غلامحسین، اظهارات در کتاب «مصدق در محکمه نظامی»، بزرگمهر،جلیل، تهران : تاریخ ایران ، 1363 ، جلد دوم، صص 629 و 630.
صدیقی :» از دست خط اعلیحضرت همایون شاهنشاهی به هیچ وجه اطلاع نداشتم و در هیات دولت هم دست خط اعلیحضرت همایونی مطرح نشد»

[4] «خواب آشفته نفت»،موحد، محمد علی، تهران: نشر کارنامه ، 1378 ،ص 722 .
5) The Ambassador in Iran (Henderson) to the Department of State . Top secret. Niact. Tehran, April 15, 1953.

[6] «اطلاعات»، 9 اسفند 1331 .

[7] اسناد وزارت خارجه انگلستان، اف-او104565/371 ،از طرف روتنی، 1 مه 1953 .

[8] «اطلاعات»، 6 اردیبهشت 1332 .

[9] «اسناد سخن می گویند «، رجائی، احمد علی و مهین سروری ، جلد دوم ، تهران : انتشارات قلم، 1383، ص 1168 ، 17 ژوئیه 1953 .
به نقل از کتاب «نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی»، رهنما،علی ،تهران : گام نو ،1384 .

[10] «خاطرات و تألمات مصدق»، مصدق،محمد، تهران: علمی،1365 ، ص 267 .

[11] «اطلاعات»، 21 اسفند 1331 .

[12] «اطلاعات»، 23 اسفند 1331 .

[13] «اطلاعات»، 27 فروردین 1332 .

[14] «اطلاعات»، 30 فروردین 1332 .

[15] «اطلاعات»، 27 تیر 1332 .

[16] «خاطرات نورالدین کیانوری»، تهران : انتشارات اطلاعات ، 1371،ص 265 .

[17] «مأموریت برای وطنم»، پهلوی، محمدرضا شاه، تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب،1348 ، ص 166 .

[18] «خاطرات و تألمات مصدق»، ص 211 .
دکتر مصدق : «دشمن قرآن باشم اگر بخواهم بر خلاف قانون اساسی عملی کنم و همچنین اگر قانون اساسی را نقض کنند و رژیم مملکت را تغییر دهند من ریاست جمهور را قبول نمایم»

[19] همان ، ص 272 .
دکتر مصدق : «همه می دانند که عصر روز 27 مرداد دستور اکید دادم هر کس حرف از جمهوری بزند او را تعقیب کنند و نظر این بود که از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی درخواست شود هر قدر زودتر به ایران مراجعت فرمایند . چنانچه ممکن نباشد شورای سلطنتی را تعیین فرمایند که کارها متوقف نشود و جریان طبیعی خود را طی نماید …»

[20] «ضد کودتا» ، کرمیت روزولت .
Roosvelt, Kermit, Countercoup : the struggle for control of Iran (New York.McGraw-Hill, 1979)
pp.196-197 & pp.200-205

[21] «خاطرات و تألمات مصدق»، ص 294 .

[22] «مجله فصل کتاب»، لندن، سال 1370، ص 309 .

[23] خاطره دکتر فواد روحانی به نقل از رادیو فردا:
http://www.radiofarda.com/content/o2_rahravan_mehr/24206891.html

حتی بعد از اينکه چرچيل يا (انتونی)ايدن (وزير خارجه بريتانيا) با آيزنهاور گفت و گو می کنند و می گويند که آقا! فايده ندارد. بايد مصدق را از حکومت برانداخت. آيزنهاور اما می گويد ما بايد يک شانس ديگر هم به دکتر مصدق بدهيم.

«بعد از آن، پيشنهادی به دولت دکتر مصدق می شود که آن پيشنهاد مشترک، می توانست قابل قبول دولت ايران باشد. يعنی آن پيشنهاد مغاير با موضوع ملی شدن صنعت نفت نبود. به طوری که آقای فواد روحانی درکتابش با ذکر جزئيات در مورد اين پيشنهاد نوشته است، در ابتدای امر دکتر مصدق موافق پذيرش اين پيشنهاد بود.

فواد روحانی در بيان اين خاطره می گويد که ما هم در شرکت ملی نفت شيرينی و ميوه گذاشتيم تا اين ماجرا را جشن بگيريم و قرار بود ما برويم و آخرين مشورت را با دکتر مصدق بکنيم و آن نظر نهايی را اعلام کنيم.

«خانه دکتر مصدق به شکلی بود که فقط دو اتاق داشت. در يک اتاق می خوابيد و اتاق دوم هم حکم اتاق انتظار را داشت و معمولاً کسانی که می خواستند با او ملاقات کنند در آن منتظر ديدار می نشستند. آقای روحانی می گويد که ما در همان اتاق انتظار نشسته بوديم که ديديم دو نفر از انجا آمدند بيرون. از آنها اسم نمی برد اما من برداشت کردم که اين دو نفر آقايان (مهندس کاظم) حسيبی و (دکتر سيدعلی) شايگان (از نزديکترين رايزنان دکتر مصدق) بوده اند. اينها نظر او را تغيير می دهند، و می گويند که آقا شما کجای کاريد؟ چه جور فکر می کنيد؟ اينها (انگليسها) باز هم می خواهند سر ما کلاه بگذارند. و از اين قبيل حرف ها…

«فواد روحانی می گويد ما که وارد شديم ديديم نظر مصدقی که ديروز با پذيرش پيشنهاد مورد نظر موافقت کرده بود و آن روز قرار بود با ما آخرين پاراف را بکند و ما موضوع را اعلام کنيم، تغيير کرده و مساله به هم خورد. و کار به مرحله يی رسيد که ديديم آمريکاييها به جايی رسيدند که در برابر انگليسی ها لنگ می اندازند.»

[24] «خاطرات و تألمات مصدق»، ص 191 .

—————————————————–

بازگشت به آرشیو مربوطه: واقعه‌ی ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲

—————————————————–

اشتباهات مصدق، نقش آیت الله بروجردی و کاشانی در ۲۸ مرداد
(گفت‌وگوی خبرآنلاین با پسر نخست‌وزیر شاه)

***************************************************

مصاحبه‌ای را که در زیر می‌یابید، مصاحبه‌ای است که سایت خبرآن‌لاین با دکتر ایرج امینی انجام داده است. (منبع) در این مصاحبه دکتر امینی به مطالب مستند و دقیقی درباره‌ی اشتباهات مصدق و برخی عوامل مأثر در سقوط او مختصراً اشاره نموده است. البته، در مقدمه‌یِ این مصاحبه، طوری ادعا شده است که انگار دکتر امینی سخنانش را در مصاحبه‌اش با سایت رادیو فردا پس گرفته است. واقعیت این است که ایشان در این مصاحبه نیز همان سخنان را تأیید نموده است. تنها تلاش نموده تا آن‌ها را با کلمات ملایم‌تری بیان کند تا باعث آزردگی برخی افراد (؟!) نشود.

مصاحبه سایت رادیو فردا با ایشان را می‌توانید در اینجا بخوانید: ایرج امینی: ۲۸ مرداد را نمی توان کودتا دانست.

این مصاحبه را باهم می‌خوانیم.

***************************************************

هومان دوراندیش – «ایرج امینی فرزند دکتر علی امینی، نخست‌وزیر رژیم شاه، است. وی کارشناس ارشد علوم سیاسی است و در سال‌های آخر حکومت شاه، سفیر ایران در تونس بود که البته با روی کار آمدن دولت ازهاری از سمت خود استعفا کرد. امینی تا کنون کتاب‌هایی چون ”بر بال بحران“ (شرح زندگی سیاسی علی امینی) و ”ناپلئون و ایران“ را منتشر کرده است. ایرج امینی سال گذشته در مصاحبه با یکی از رسانه‌های خارج از کشور، کودتای ۲۸ مرداد را قیام مردم ایران علیه دکتر مصدق نامید. استدلال اصلی امینی در اثبات این مدعا این است که پس از انحلال مجلس توسط مصدق، محمدرضاشاه حق داشت که نخست‌وزیر را عزل کند. هم از این رو مصدق در سه روز پایانی حکومتش، قانوناً نخست‌وزیر ایران نبود. بنابراین، حادثه ۲۸ مرداد، قیام مردم علیه کسی بود که به‌صورت غیرقانونی بر مسند نخست‌وزیری باقی مانده بود. اما امینی در این مصاحبه، اگر چه تأکید می کند که مصدقی نیست، اما سخنان پیشین خود را کاملاً تعدیل کرد و بابت اظهارنظر قاطعانه‌اش درباره غیرقانونی بودن دولت مصدق و کودتا نبودن واقعه ۲۸ مرداد، از مردم ایران عذرخواهی کرد. متن زیر بخشی از گفت‌وگویی مفصل با فرزند ۷۶ ساله آخرین نخست‌وزیر مستقل رژیم پهلوی است.

*******

شما به عنوان یکی از منتقدان دکتر مصدق، مهمترین اشتباهات سیاسی وی را چه می‌دانید؟   

من گرچه هیچ وقت مصدقی نبوده‌ام، اما دکتر مصدق برای من شخصیت محترمی است. من بیشتر طرفدار شخصیت‌هایی هستم که حاضرند حتی از آبروی خودشان برای تأمین منافع مملکت بگذرند. متأسفانه دکتر مصدق وجیه‌المله بودن خودش را به حفظ منافع مملکت ترجیح می‌داد. عمل‌کرد مصدق از آغاز عمر سیاسی‌اش این‌گونه بود. مثلاً، مصدق در زمان رضاشاه، مخالف ساختن راه‌آهن بود. او معتقد بود که انگلیسی‌ها ممکن است از راه‌آهن ما استفاده کنند. البته این طور هم شد ولی علت این امر، وقوع جنگ جهانی بود. راه‌آهن چیزی بود که ایران به آن احتیاج داشت. از این که بگذریم، بزرگترین ایراد من به دکتر مصدق، مربوط به سیاست‌های وی در مسأله ملی شدن نفت است. مصدق را باید از حیث ملی کردن صنعت نفت تحسین کرد. ملی شدن صنعت نفت، به حق، نام و شخصیت مصدق را در سایر کشورهای جهان سوم هم مطرح کرد. اما ایراد من به کار مصدق این است که او مسأله نفت را حل نکرد. در آن زمان پیشنهادات زیادی به دولت مصدق شد که البته برخی از آن‌ها به صلاح مملکت نبود. برخی معتقدند مصدق باید پیشنهاد بانک جهانی را قبول می‌کرد. ولی من با این حرف نیز موافق نیستم؛ زیرا پیشنهاد بانک جهانی به ما دو سال فرصت می‌داد تا مسأله نفت را موقتاً حل کنیم، ولی راه‌حل اساسی‌ای برای بعد از آن دو سال ارائه نمی‌کرد. در اسفند ماه ۱۳۳۱ پیشنهاد دوم چرچیل – ترومن به دولت مصدق ارائه شد. این پیشنهاد تمام اهداف قانون ملی شدن صنعت نفت را تأمین می‌کرد. بر اساس این پیشنهاد، ایران می‌بایست غرامتی را مطابق حکم دادگاه لاهه به شرکت نفت ایران و انگلستان بپردازد. فواد روحانی که در آن زمان مشاور حقوقی شرکت نفت بود و بعدها کتابی هم در نقد مصدق نوشت، می‌گوید که مصدق پس از ارائه پیشنهاد دوم چرچیل – ترومن، گفت این بهترین پیشنهاد ممکن است و ما باید این پیشنهاد را قبول کنیم. روحانی می‌گوید مدتی بعد که من دوباره به دیدار مصدق رفتم، دیدم رأی او کاملاً عوض شده و مخالف این پیشنهاد است. حالا چه کسانی رأی مصدق را زذه بودند؟ دکتر شایگان و مهندس حسیبی که هیچ کدامشان کوچکترین تخصصی در موضوع نفت نداشتند. روحانی می‌گوید که مصدق گفت انگلیسی[ها] می‌خواهند تا ابد پول نفت ما را به عنوان غرامت بگیرند. در صورتی که آن‌ها پیشنهاد کرده بودند ایران ۲۵ درصد از درآمد فروش نفت خود را به‌عنوان غرامت به شرکت نفت ایران و انگلستان بپردازد تا این‌که دادگاه لاهه رأی خود را صادر کند. آن‌ها می‌گفتند، هر میزان غرامتی هم که تعیین شود، ایران طی بیست سال به انگلستان می‌پردازد و اگر هم ایران درآمدی از فروش نفت نداشته باشد، نفت خام به انگلستان می‌دهد. دادگاه لاهه هم نسبت به مصدق سمپاتی داشت و زمانی که انگلستان از ایران شکایت کرد، دادگاه به نفع ایران رأی داد. اگر دکتر مصدق پیشنهاد دوم چرچیل – ترومن را قبول کرده بود، اصلاً کار ما به این جا نمی‌رسید که ۶۰ سال بر سر ماهیت حادثه ۲۸ مرداد اختلاف داشته باشیم. یعنی، بعضی‌ها بگویند ۲۸ مرداد کودتا بود و بعضی‌ها هم بگویند که آن حرکت یک قیام بود.

ظاهراً، مصدق از ترس جنجال تبلیغاتی حزب توده و آیت‌الله کاشانی این پیشنهاد را رد کرد.

بله، گرفتاری ما همین بود. مصدق می‌توانست استعفا دهد و اللهیار صالح را به جای خودش بگمارد. در این صورت مصدق با از خودگذشتگی، آن پیشنهاد را مبنای سیاست نفتی دولت قرار می‌داد و گامی بزرگ در مسیر تأمین منافع مملکت بر می‌داشت، ولو به قیمت گذشتن از آبروی خودش. البته این را هم اضافه کنم که شرکت‌های نفتی جهانی در آن زمان کوچکترین احتیاجی به نفت ایران نداشتند. زیرا پس از ملی شدن نفت و تحریم جهانی ایران، تولید عربستان سعودی، عراق و کویت آن قدر بالا رفت که خلاء نفت ایران در بازارهای بین المللی پر شد. بعد از سقوط مصدق نیز نفت ایران به سفارش ترومن وارد بازارهای جهانی شد.

پس شما معتقدید که مصدق آخرین پیشنهاد برای حل مسأله نفت را صرفاً به دلیل میل به قهرمان ماندن نپذیرفت.

بله، صد در صد. من معتقدم منافع ملی مهمتر از وجیه‌المله بودن یک فرد خاص است.

اما برخی از هواداران مصدق، به‌شدّت مخالف این حرف شما هستند که منافع ملی بالاترین اولویت مصدق نبود.

در این‌که دکتر مصدق آدم وطن‌پرستی بود، هیچ شکی نیست …

آن‌ها می گویند مصدق به قهرمان شدن فکر نمی‌کرد.

نه، این حرف اشتباه است. اعضای جبهه ملی، به غیر از کسانی مثل دکتر صدیقی که من برای آن‌ها خیلی احترام قائلم، غالباً یک بعدی می‌اندیشند.

نسبت به چه چیزی یک بعدی فکر می‌کنند؟

نسبت به همه چیز! مثلاً، من به یکی از نزدیکان دکتر مصدق گفتم که چرا مصدق پیشنهاد دوم چرچیل – ترومن را نپذیرفت. او در جواب من گفت اگر مصدق آن پیشنهاد را هم قبول می‌کرد، باز انگلیسی‌ها مخالفت می‌کردند. آخر این هم شد جواب؟! شما این پیشنهاد را قبول کنید و بعد از آن ببینید که انگلیسی‌ها مخالفت می‌کنند یا نه.

به مصدق این ایراد هم وارد شده است که مانع از تشکیل آن جلسه تاریخی اعضای جبهه ملی با فداییان اسلام نشد …

همان جلسه‌ای که به ترور رزم‌آرا منتهی شد

بله. منتقدین می‌گویند که جبهه ملی در آن جلسه خودش را وامدار فداییان اسلام کرد. نظر شما در این‌باره چیست؟

با توجه به جو آن زمان، من کاملاً می‌توانم احتمال بدهم که اعضای جبهه ملی بدون اجازه در آن جلسه حاضر شده باشند. به نظر من، آن‌ها اگر فکر می‌کردند ائتلاف با فداییان اسلام کار آن‌ها را جلو می‌برد، نیازی نمی‌دیدند که برای حضور در چنان جلسه‌ای از دکتر مصدق اجازه بگیرند.

به نظر شما مصدق از آن جلسه حتی مطلع هم نبوده است؟

من فکر نمی کنم که دکتر مصدق به کشتن یک نفر راضی شده باشد.

آخر مصدق خودش در مجلس، زمانی که رزم‌آرا به عنوان نخست وزیر به مجلس آمد، رزم‌آرا را تهدید به مرگ کرد.

من در این‌باره نمی‌توانم داوری قاطعی داشته باشم. شاید مصدق آن جمله را از سر عصبانیت گفته باشد. ببینید حرف من این است که مصدق باید پیشنهاد دوم چرچیل – ترومن را می‌پذیرفت، ولی حتی اگر خودش هم حاضر نبود آن پیشنهاد را بپذیرد و وجاهت ملی‌اش مخدوش شود، باید استعفا می‌داد و حکومت را به نفر بعدی واگذار می‌کرد تا کس دیگری آن پیشنهاد را، که تأمین‌کننده منافع ملی ایران بود، بپذیرد.

ایراد دیگر به دکتر مصدق وارد شده، عدم مدیریت رابطه‌اش با آیت‌الله کاشانی است. یعنی مصدق تا پیش از سی تیر ۱۳۳۱ بیش از حد به کاشانی میدان داده بود و پس از آن ناگهان کاشانی را نادیده گرفت.

اقدامات آیت‌الله کاشانی در سی تیر ۱۳۳۱ یکی از عوامل اصلی سقوط قوام‌السلطنه بود. به هر حال کاشانی به‌عنوان یک روحای نفوذی در توده‌های مردم داشت که قابل چشم‌پوشی نبود. مثلاً، در روز ۲۸ مرداد نیز اقدامات کاشانی و آیت‌الله بروجردی به‌ضرر مصدق تمام شد.

ولی آیت‌الله بروجردی نقشی در سقوط دکتر مصدق نداشت.

داریوش بایندر در کتابی که اخیراً منتشر کرده، با عنوان ”سیا و ایران: بررسی جدید سقوط دکتر مصدق“، مدارکی منتشر کرده دال بر دخالت آیت‌الله بروجردی در کنار رفتن مصدق؛ زیرا آیت‌الله بروجردی راضی نبود که شاه از ایران برود.

اما علی رهنما در کتاب ”نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی“ داده‌های دقیقی در خصوص پرهیز آیت‌الله بروجردی از هر گونه موضع‌گیری علیه دکتر مصدق می‌آورد.

در این باره مطمئن نیستم. به هر حال بایندر در کتاب خودش چنین اسنادی را مطرح و منتشر کرده است.

فقدان قاطعیت در برخورد با مخالفان، انتقاد دیگری است که به مصدق وارد شده است. نمونه بارز آن هم عدم دستگیری فضل‌الله زاهدی است که در مجلس بست نشسته بود.

مصدق آن‌جا به قانون اساسی احترام گذاشت. مطابق قانون اساسی، وقتی کسی در مجلس بست می‌نشست، حکومت نمی‌توانست وارد مجلس شود و او را دستگیر کند. اتفاقاً این کار مصدق بسیار قابل‌تحسین است. حالا بگذریم از این‌که مصدق رفراندومی را برگزار کرد که اصلاً در قانون اساسی پیش‌بینی نشده بود. رعایت حرمت حریم مجلس، ناشی از پاکی دکتر مصدق بود. احترامی که من برای دکتر مصدق قائلم، بیش از هر چیز به دلیل پاک بودن مصدق است. پاک بودن، احترام به قانون اساسی، تأکید بر این‌که شاه سلطنت کند نه حکومت، همگی نقاط قوت دکتر مصدق هستند. ایراد من به دکتر مصدق به مسأله نفت و میل به قهرمان شدنش بازمی‌گردد. مثلاً انتصاب تیمسار دفتری اقدام بسیار عجیبی بود [که] مصدق انجام داد. تیمسار دفتری طرفدار زاهدی بود. این انتصاب این فرضیه را در ذهن برخی از افراد به‌وجود آورده است که مصدق تیمسار دفتری را بر سر کار آورد تا اوضاع به گونه‌ای عوض شود که در نهایت خودش بتواند به صورت یک قهرمان صحنه سیاسی ایران را ترک کند! البته این یک فرضیه است و من مدرکی در تأیید آن ندارم و نمی‌توانم در این باره قضاوت کنم.

درباره فقدان قاطعیت مصدق این نکته هم ذکر شده که مصدق پیشنهاد خلیل ملکی در خصوص تشکیل گارد ویژه ای برای حفظ دولت و نهضت ملی شدن صنعت نفت را نپذیرفت.

فراموش نکنید که مصدق جزو رجل زمان قاجار بود. او اصلاً نمی‌توانست مطابق سیستم فکری خلیل ملکی فکر کند و تصمیم بگیرد.

یعنی خمیرمایه انقلابی نداشت.

بله. او به‌هیچ‌وجه انقلابی نبود. مصدق متعلق به نسل دیگری بود. نسل مصدق حتی به سیاست خارجی هم اشراف چندانی نداشت. وقتی دموکرات‌ها در آمریکا بر سر کار بودند، از مصدق پشتیبانی می‌کردند. اما وقتی که آیزنهاور به قدرت رسید، مصدق این نکته را پیش‌بینی نکرد که آمریکا با انگلستان علیه او ائتلاف می‌کند. مصدق شخصیتی متعلق به زمان گذشته بود و آشنایی چندانی با اوضاع و احوال بین‌المللی زمان خودش نداشت. متأسفانه اطرافیانش هم این‌گونه بودند. دولت آمریکا ابتدا تلاش کرد که اختلاف ایران و انگلستان را حل کند، اما وقتی که آن اختلاف لاینحل باقی ماند، طبیعی بود که آمریکا به دلیل حمایت از ایران قید رابطه دوستانه با انگلستان را نزند.

شما اخیراً فرمودید که حادثه ۲۸ مرداد کودتا نبود. چرا؟

من مایلم که این حرف خودم را تصحیح کنم. گاهی احساسات بر عقل آدمی غلبه می کند. من به عنوان یک دیپلمات سابق و پژوهشگر کنونی نباید با آن قاطعیت چنین اظهار نظری می‌کردم. من همیشه طرفدار نوعی آشتی ملی بوده‌ام. الان هم قائل به آشتی ملی بین جمهوری اسلامی و مخالفانش هستم. به دلیل همین روحیه خیلی افسوس می‌خورم که برخی از اقشار مردم ایران بر سر کودتای ۲۸ مرداد با یکدیگر اختلاف پیدا کرده‌اند. من در آن مصاحبه از روی کلافگی گفتم که شاه در ۲۵ مرداد، به دلیل این‌که مجلس منحل شده بود، می‌توانست دکتر مصدق را از نخست‌وزیری عزل کند.

بر اساس کدام بند قانون اساسی مشروطه؟

الان حضور ذهن ندارم، ولی مطابق قانون اساسی، وقتی که مجلسی در کار نباشد، شاه می‌توانست نخست‌وزیر را عزل کند و نخست‌وزیر جدید را تعیین کند. من در آن مصاحبه گفتم شاه باید وزیر دربار را می‌فرستاد و فرمان عزل نخست‌وزیر را محترمانه به مصدق ابلاغ کند. وقتی شما نیمه شب نصیری را همراه با زره‌پوش و سرباز به سراغ مصدق می‌فرستید و فردا صبح هم فاطمی و زیرک‌زاده را دستگیر می‌کنید، این کار را می‌توان کودتا نامید. کودتا علیه نخست‌وزیر. شاید من نباید قاطعانه می‌گفتم که حادثه ۲۸ مرداد به‌هیچ‌وجه کودتا نبود. ببینید در این‌که عده زیادی از مردم به نفع شاه به خیابان‌ها آمدند شکی نیست. اما معتقدان به کودتا می‌گویند که در روز ۸ مرداد ارتش به خیابان آمد و آمریکایی‌ها هم ۷۰ هزار دلار خرج کل عملیات کردند. اشتباه من این بود که قاطعانه قضاوت کردم و از این بابت پوزش می‌طلبم. و گر من نه هنوز بر این عقیده‌ام که ۲۸ مرداد، اگر قیام هم نبود، به هر حال پیشامدی بود که عامه مردم، برخی از روحانیان و ارتش در وقوع آن نقش داشتند. نقش آمریکایی‌ها در روز ۲۵ مرداد به پایان رسیده بود.

در واقع شما می‌فرمایید دولت مصدق در فاصله ۲۵ تا ۲۸ مرداد غیرقانونی بود، چراکه فرمان عزل صادر شده از سوی شاه، قانونی بود.

من، چون طرز ابلاغ فرمان عزل دکتر مصدق را نمی‌پسندم، نمی‌توانم بگویم دولت مصدق در آن سه روز غیرقانونی بود. از نظر من، دولت مصدق زمانی می‌توانست غیرقانونی تلقی شود که آن فرمان را وزیر دربار به مصدق ابلاغ کرده باشد و او هم از پذیرش فرمان عزل سر باز زند.

چرا شاه مصدق را به این شکل عزل نکرد؟

من فکر می‌کنم شاه می‌ترسید که جریان سی تیر تکرار شود.

یعنی مصدق کنار برود و بعد با قدرت بیشتری به صحنه بازگردد؟

بله. به عقیده من اگر ماجرای سی تیر رخ نداده بود، شاید شاه فرمان عزل را بدون حضور توسل به نیروهای نظامی به مصدق ابلاغ می‌کرد.

اگر شاه این طور عمل می کرد، به نظر شما مصدق از قدرت کناره می‌گرفت؟

بله، به نظر من مصدق در چنین شرایطی کنار می‌رفت. در آن زمان مصدق دیگر حمایت کاشانی و سایر روحانیان را هم نداشت و شاید قیام سی تیر تکرار نمی‌شد.

حالا واقعاً تعداد کسانی که در روز ۲۸ مرداد علیه مصدق به خیابان‌ها آمدند، زیاد بود؟

من خودم شاهد تظاهرات آن‌ها بودم. من در همین خیابان شریعتی فعلی بودم و عده‌ای از مردم عکس شاه را در دستشان گرفته بودند و شعار «زنده باد» می‌دادند.

آن تظاهرات واقعاً خودجوش بود یا اینکه جوشانده بودندش؟!

شاید کمی هم – به قول شما – جوشانده شده بود، ولی مبلغی که توسط برادران رشیدیان خرج شد، ۷۰-۶۰ هزار دلار بود. اگر چه در آن زمان ارزش دلار بالا بود ولی باز این مبلغ در حدی نبود که ناگهان باعث شود مردم از مصدق برگردند. به هر حال ملت ما هم این طوری است که گاهی زنده باد می‌گوید و گاهی مرده باد.

واقعاً مردم آن روز صبح شعار می‌دادند «زنده باد مصدق» و عصر «مرگ بر مصدق» گفتند؟

من آن روز صبح الهیه بودم و مرکز شهر نرفتم. صبح در الهیه شعار زنده باد مصدق نشنیدم. ممکن است روزهای ۲۶ و ۲۷ مرداد مردم شعار زنده باد مصدق داده باشند، ولی روز ۲۸ مرداد، لااقل من این شعار را نشنیدم. به نظر من تندروی‌های دکتر فاطمی در آن روزهای آخر خیلی به‌ضرر مصدق تمام شد.

چرا مصدق اصلاح‌طلب میانه‌رو، آدم تندرویی مثل فاطمی را دست راست خودش کرده بود؟

نمی‌دانم چرا همه نخست‌وزیران ما یک آدم تندرو در کنار خودشان داشتند. مثلاً قوام‌السلطنه، عباس شاهنده – مدیر روزنامه فرمان – را در کنار خودش داشت. البته شاهنده خیلی تأثیرگذار نبود ولی به هر حال آدم تندرویی بود که در کنار قوام قرار داشت. قوام هم می‌گفت نخست‌وزیر مثل منزل است که سالن پذیرایی و اتاق خواب دارد و این شاهنده هم دستشویی من است! ارسنجانی هم در کنار پدر من بود. ارسنجانی اگرچه آدمی دوست‌داشتنی بود ولی به هر حال تندرو بود. دکتر مصدق هم دکتر فاطمی را در کنار خودش داشت.

شما سال ۳۲ چند سالتان بود؟

۱۸ سال. آن موقع تازه به تهران آمده بودم.

روزی که مصدق سقوط کرد شما چه احساسی داشتید؟

هیچی! من آن موقع دنبال کار تئاتر و سینما بودم و خیلی به سیاست علاقه‌مند نبودم. فقط به خاطر دارم کمی پیش از روز ۲۸ مرداد در شمال و در هتل رامسر بودیم. یک دفعه شنیدیم که کودتا شده و شاه از کشور بیرون خارج شده است. یک عده هم شروع کردند به بشکن زدن و رقصیدن. بعداً که مصدق سقوط کرد و شاه به ایران برگشت، همین عده را در دربار دیدم. یعنی سال بعد آمده بودند که عید نوروز را به شاه و اشرف تبریک بگویند! مشکل ما این است که خیلی راحت رنگ عوض می‌کنیم.

—————————————————–

بازگشت به آرشیو مربوطه: واقعه‌ی ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲

—————————————————–

رضاشاه، بزرگ‌ترين ايرانی سده بيستم
داريوش همايون
(منبع

سده بيستم گذشت و ما نتوانستيم بزرگ‌ترين ايرانی آن سده را برگزينيم. در خود ايران جای آن نبود و در بيرون ايران بر چه می‌شد همرائی کرد که در آن باره بتوان به توافقی رسيد. مانند هر موضوع مهم ديگری در سياست و تاريخ، به نظر می‌رسد که در اينجا نيز می‌بايد منتظر زوال قطعی گفتمان نسل‌سوم جامعه نوين ايران، جامعه‌ای که در سده بيستم تحول يافت، و برآمدن نسل‌چهارم بود. نسل‌سوم، نسل انقلاب اسلامی، در هردو سوی طيف انقلابی و ضد انقلابی، جز استثناها، روی‌هم‌رفته در گذشته مانده است و مأموريتی بالاتر از بازگوئی و کوشش برای باززيستن آن نمی‌شناسد. اما آن گذشته تا انقلاب اسلامی اوج گرفت و در پارگين حکومت اسلامی فرو رفت و نه شايسته اين‌همه بازگوئی است ([که] پژوهش چيز ديگری است) نه می‌بايد در آن ماند و نه ارزش باز زيستن دارد.

چرا تعيين بزرگ‌ترين ايرانی سده بيستم چنان اهميّتی دارد که از آن در کنار موضوع‌های مهم سياسی ياد می‌شود؟ پاسخش آن است که هيچ آينده‌ای را نمی‌توان بی‌شناخت گذشته ساخت. اين نه تکرار کليشه رايج است که گذشته چراغ راه آينده است. گذشته تنها يکی از چراغ‌های راه است و آن‌هم در صورتی که تابش چراغ، چشم‌ها را کور نکند، چنان‌که در بسياری نمايندگان نسل‌سوم، نسل انقلاب، می‌بينيم. گذشته می‌تواند فرمان‌روایِ آينده نيز بشود که برای جامعه‌هائی در شرايط ايران کشنده خواهد بود. بی ‌نقادی گذشته و بيرون کشيدن خوب و بدها و يافتن عوامل کاميابی و ناکامی نمی‌توان آينده درخوری داشت. هر گذشته‌ای با دوره‌های دگرگشت و دگرگونی نشانه می‌شود و به‌سبب نقش پراهميّت شخصيت‌ها در تاريخ، بسيار می‌‌شود که دوره‌ها را با نام‌هائی که سهم تعيين کننده‌ای داشته‌اند می‌شناسند. در فضای سياسی و عاطفی نسلی که سده بيستم را با شکست همه‌سويه به پايان برد، چنان نگرش نقادانه برگذشته آسان نبوده است؛ ولی امروز شايد موقعش رسيده باشد. دليلش همان تغيير پارادايم است و زوال شتاب‌گيرنده گفتمان نسل‌سوم جامعه‌یِ ‌نوين ايران. گفتمان نسل‌سوم، گفتمان تقدس بود ـ بردن شيفتگی و کينه تا مرزهای خود-ويران‌گری. (اندک اندک زمان آن است که از نسل‌سوم به صيغه ماضی، به گذشته‌ای که به آن تعلق دارد، ياد شود.) ولی ارزيابی دوره‌های تاريخی (در اين‌جا سده بيستم ايران) و جای شخصيت‌ها در آن با سبک سنگين کردن و مقايسه‌ای که سراسر آن سده و دوران بلافاصله پيش از آن را در برگيرد و تأثيراتش را بر آينده بسنجد امکان دارد؛ و اگر نسل انقلاب هنوز بدان قادر نبوده به دليل همان روی‌کرد تقدس‌آلود است. اکنون که شمار هرچه بيشتری در سنين گوناگون از آن گفتمان بيرون می‌زنند و نگاه انتقادی را بر فراز تفکر مذهبی (نگرش زير سايه تقدس، موضوعش مذهب يا هر چه باشد) می‌نهند، می‌توان بی‌شيفتگی يا کينه به سرگذشت ايران در سده بيستم پرداخت و دستمايه‌ای را که از آن سده برای امروز و آينده مانده است سنجيد و ناگزير به اين پرسش نيز پاسخ داد که چه کسانی بيشترين تأثير را در جامعه ايرانی آن سده داشته‌اند و چه از آن‌ها برای آينده می‌توان گرفت.

ايران در سده بيستم برای زنده ماندن می‌جنگيد؛ جامعه‌ای بود که بايست همه چيز را از پائين می‌ساخت و مسير درست را کورمال-کورمال می‌جست. برجسته‌ترين ايرانيان به ناچار نه از قلمرو فرهنگ يا اقتصاد، که از جهان سياست بودند. تا نيمه سده بيستم در عرصه سياست، رضاشاه به عنوان مهم‌ترين ايرانی، مسلّم گرفته می‌شد. پيکار سياسی و تبليغاتی که پس از سقوط او برای آلودن نام و يادبودش درگرفت گواه ديگری بر اهميت او بود. هرچه در سياست ايران، با او يا برضد او تعريف می‌شد. در دهه‌یِ پنجاه مصدق بزرگ‌ترين تکان را به ايران داد و يک ميتولوژی کامل برگرد نام او ساخته شد که بخش بزرگ گفتمان نسل‌سوم است. محمدرضاشاه خود را موضوع يک کيش شخصيت گردانيد که بيشتر به زيانش بود ولی در يک دوره ده-پانزده ساله پادشاهی‌اش از کارهای نمايانی برآمد که تنها با عظمت سقوط ۱۳۵۷/۱۹۷۹ قابل‌مقايسه است. سرانجام خمينی آمد که سايه بلندی بر دهه‌های تيره و خون‌بار پايانی سده انداخت.

از اين شخصيت‌ها محمدرضاشاه را می‌بايد دنباله‌یِ رضاشاه شمرد. بی‌ رضاشاه او به پادشاهی نمی‌رسيد؛ و بيشتر آن‌چه از آن برآمد دنباله دوران پدر و بر زمينه آن‌چه رضاشاه ساخت بود. محمدرضاشاه حتا اگر دچار آن سقوط نمی‌شد که او را در رديف لوئی شانزدهم‌ها و نيکلای‌سوم‌ها گذاشت، نمی‌توانست از قضاوت سخت تاريخ بدر آيد. با اين‌همه در ميان پادشاهانی که سلطنت و کشور و سلسله خود را باختند، او و لوئی ناپلئون (ناپلئون سوم) تنها رهبرانی هستند که می‌توانند به دستاوردهای بزرگ در نوسازندگی کشور خود نام‌آور و سربلند باشند. در شخصيت و سرگذشت محمدرضاشاه آن عنصر استثنائی که بزرگی تاريخی می‌آورد وجود نداشت. (ناپلئون سوم پدر جامعه صنعتی و مدرن فرانسه است و پاريس به عنوان زيبا‌ترين شهر جهان تنها يکی از يادگار‌هائی است که برای ملتش گذاشت. در سياست خارجی، ايتاليا را از اتريش رهائی داد و ساووا را به قلمرو فراسه افزود.) خمينی با انقلاب خود نه‌تنها ايران را به مسير ديگری انداخت، بلکه عصر بنيادگرائی اسلامی و پاجوش آن تروريسم اسلامی را نيز آغاز کرد و جهان تا مدت‌ها دست به گريبان انقلاب او خواهد ماند. ولی بزرگی خمينی در ابعاد آسيبی است که بر سرتاسر جامعه ايرانی زد. او خيلی زود بزرگ‌ترين مصيبت سده بيستم ايران شمرده شد.

مصدق بر سياست ايران چندان تأثيری نکرد که بر روان اکثريتی از ايرانيان، و همين برای گروه‌هائی او را بزرگ‌ترين ايرانی سده بيستم بلکه همه تاريخ ايران می‌سازد. مصدق ده سالی برعرصه سياست ايران تسلط داشت، دو سال‌وچند ماهش به عنوان نخست وزير، و دست‌ِکم نيمی از بزرگی خود را مرهون ۲۸ مرداد است؛ نه در آن‌چه خود از آن برآمد بلکه آن‌چه ديگران درباره او برآمدند. اگر او اندکی پيش از آن درگذشته بود، يکی از مردان بزرگ تاريخ ايران می‌ماند ولی پرشور‌ترين پرستندگانش نيز او را بزرگ‌ترين ايرانی سده نمی‌شمردند. با همه اهميت پيکار ملی کردن نفت، آن‌چه از مصدق برای آينده ماند قابل‌مقايسه با رضاشاه نيست که اگر خوزستان را به ايران باز نگردانيده بود، اصلاً نامی از او به‌ميان نمی‌آمد. مبارزه ضداستعماری مصدق خاطره‌ای افتخارآميز است ولی مانند شعار موازنه منفی او بی‌موضوع شده است. حتا استقلال و ناوابستگی نيز در جهان دگرگونه امروز همان معنی را نمی‌دهد. اقتصاد بدون نفت شعار ديگری بود که از او در همان حد شعار ماند؛ و در واقع اين رضاشاه بود که آن را عمل کرده بود. او نشان داده بود که با سالی دو سه ميليون ليره درآمد نفت می‌شد ايران را ساخت. (مصدق با همه تحريم نفتی انگلستان تا سالی ۲۳ ميليون دلار از اصل چهار ترومن کمک می‌گرفت.) يک يادگار ماندنی مصدق، پيش‌تر بردن فرايافت جرم سياسی است که با رضاشاه به فرهنگ سياسی ايران راه يافت. در قانون منع مرام اشتراکی رضاشاه هر کمونيستی مجرم و قابل پيگرد دانسته شد. مصدق يک گام پيش‌تر رفت و هر مخالف خود را خائن شمرد. (هنوز هوادارانش چنين می‌پندارند.) جامعه ايرانی پس از آن‌ها ديگر نتوانست به يک سياست همرايانه consensual برسد.

چنان‌که اشاره شد، بخش بزرگ فرهمندی مصدق، اگر نه بخش بزرگ‌ترش، به ۲۸ مرداد — که عاشورای مدرنی شده است — برمی‌گردد. درباره‌یِ ۲۸ مرداد می‌توان عقايد گوناگونی داشت ولی در چشم‌انداز تاريخی، جايگاهش تغيير کرده است. نه‌تنها در دست‌رس بودن اسناد تازه به قضاوت‌های متعادل‌تری درباره سراسر آن دوره می‌انجامد، بار عاطفی و به همراهش سودمندی آن به‌عنوان يک حربه سياسی نيز طبعاً برای کسانی که در آن فضا نزيسته‌اند کمتر می‌شود. با بيرون رفتن واپسين نمايندگان نسل سوم از زندگی، ۲۸ مرداد نيز از اسطوره بيرون کشيده خواهد شد. تصوير ذهنی مصدق به‌عنوان ابرمرد تاريخ، همچنان‌که محمدرضاشاه، هرکدام برای پرستندگان خود، ريشه در نوستالژی از يک سو و مظلوم‌پرستی مردمی که با گريه زندگی می‌کنند، از سوی ديگر دارد. اين بسته به انرژی پرستندگان است که با چاپ کتاب و مقاله (برای مصدق) و شمايل (برای محمدرضاشاه) آن تصوير ذهنی را زنده نگه دارند. اما نوستالژی با گذشت زمان می‌پژمرد و خودِ عاشورا نيز در جهان امروزی ما پديده‌ای رو به ضعف است، و ايرانيان در گرماگرم تغيير پارادايم، مانند پيشرفته‌ترين مردمان، بيشتر به دستاوردها و پيروزی‌ها ارزش خواهند گذاشت. همه اين‌ها از شمار کسانی که مصدق را بزرگ‌ترين می‌خوانند ناچار خواهد کاست. با اين‌همه از آن سه شخصيت، او بيش از ديگران بخت آن را دارد که يک نماد بماند.

* * *

رضاشاه در نيمه برنامه‌های گسترده‌اش برای نو کردن زير ساخت‌های جامعه ايرانی از پادشاهی به زير کشيده شد. ولی تا همان‌جا ايران را بر راهی انداخته بود که مانند قطار‌هائی که بر راه‌آهن انداخت، با انقلاب و حکومت اسلامی نيز از آن بيرون آمدنی نيست. او را می‌بايد پادشاه زيرساخت‌ها شمرد و آن‌قدر زير ساخت بود که به‌دست او بوجود آيد که توقع دمکراسی و توسعه مستقيم سياسی را به دشواری می‌توان از او داشت. زير ساخت اصلی و مهم‌ترين، بازسازی ايران به‌عنوان يک کشور و در صورت نوين دولت ـ ملت بود. نخست بايست از تکه‌پاره‌های ممالک محروسه و مناطق فئودالی و بخش‌های عملاً جدا شده يا در حال جدا شدن ايران کشوری با يک حکومت می‌ساخت که در درون مرزهايش قانون خود آن و نه خواست سفارت دولت‌های فخيمه انگليس و بهيه روس روا باشد. (از ۱۹۱۸ سفارت دولت فخيمه همه‌کاره بود.) بايست سربازان بيگانه ايران را ترک می‌گفتند و نيروهای نظامی ناچيز ايران از فرماندهی بيگانگان بدر می‌آمدند و توانائی برقراری نظم و امنيت را می‌يافتند که بی‌آن همه مبارزات مشروطه‌خواهان و قانون اساسی و متمم آن خاطره‌ای خوش بيش نمی‌بود. بايست بانک‌داری ايران، از جمله نشر اسکناس، از دست روس و انگليس در می‌آمد. بايست ايرانی احساس فرديت می‌کرد و خود را ايرانی می‌شمرد نه حسن ‌پسر‌ حسين و از مملکت قزوين؛ و بايست کمترينه‌ای از امنيت قضائی می‌يافت و هر لحظه بر جان و مالش در هراس نمی‌بود.

با يک استراتژی جسورانه و با قدرت اجرائی که ديگر در هيچ زمامدار ايرانی ديده نشد، رضاشاه از ۱۹۲۱ تا دهه‌یِ بعدی همه اين‌ها و بسا طرح‌های ديگر را عملی کرد. ايران يکپارچه شد و بيگانگان ديگر نقشی در اداره امور آن نداشتند؛ جز نفت که زور او نرسيد. يک دستگاه اداری امروزی در جای لحاف پاره‌ای که دولت قاجار بود سراسر ايران را پوشاند. با ثبت احوال و شناسنامه و نام‌خانوادگی، ايرانی در قالب حقوقی شهروند يک کشور و نه رعيت ارباب و خان و پادشاه قرار گرفت، تا کی قالب سياسی‌اش را بيابد. دادگستری نوين غيرآخوندی و مجموعه‌های قانون مدنی و قانون جزائی و قانون تجارت و ثبت احوال به جامعه ايرانی امکان داد که سير توسعه اقتصادی خود را آغاز کند، و به اصطلاح مارکسيستی، وارد مرحله رشد بورژوازی شود. رضاشاه برای نخستين‌بار در دوران اسلامی به ايران يک دولت قانون rechtstaat داد. سخت‌‌گيری‌اش در اجرای قانون و فرايند قانونی‌یِ due process of law حتا هنگامی که زمين‌های مردم را به زور می‌گرفت، مشهور است (آن بخش کاراکتر او لکه‌ای پاک نشدنی بر نامش گذاشته است؛) و معدود مخالفان سياسی که در زندان‌هايش کشته شدند، منظره‌یِ کلّی را تغيير نمی‌دهد. از دولت قانون تا حکومت قانونی به معنای دمکراتيک البته فاصله‌ای است که هيچ کشوری در بيست سال و پنجاه سال از آن نگذشته است.

در همان حال او به ماليه کشور، باز برای نخستين‌بار پس از بهترين دوره صفويان، سر و سامانی داد. در کشوری که از بينواترين سرزمين‌های آن دوران بود، به ياری انحصار ترياک و دخانيات و بازرگانی خارجی (که به‌سبب فشارهای استعماری شوروی يک اقدام دفاعی نيز به‌شمار می‌رفت) خزانه کوچک دولت را پُرمی‌کرد و با اين‌همه، بودجه کشور در دوره او از هزار ميليون ريال نگذشت که ايرانيان آن زمان به خواب نديده بودند و برای ما مايه شگفتی است که چگونه با چنان ارقامی می‌شد کشوری را در عين حال اداره کرد و ساخت. با بستن قراردادهای پاياپای و صدور آن‌چه ايران می‌توانست بفروشد، سرمايه ارزی برای ساختن راه‌آهن سراسری و پايه‌گذاری صنعت نوين فراهم کرد که پيش از او اگر هم می‌خواستند، به‌سبب جلوگيری قدرت‌های استعماری نمی‌توانستند. (درآمد نفت به نوسازندگی ارتش اختصاص داشت و ماشين‌های کارخانه‌ها با سالامبور يا روده گوسفند، و کتيرا و ترياک و مانندهای آن مبادله می‌شد.) دولت به‌عنوان فراهم‌آورنده آموزش و بهداشت و درمان همگانی و توسعه اقتصادی (تا اندازه‌ای که ايران بی‌پول و بی‌نيروی آموزش‌يافته آن روز اجازه می‌داد) و نه صرفاً ماليات‌گير و سربازگير، از نوآوری‌های او بود.

فهرست آن‌چه ديوانسالاری رضاشاهی کرد، از شبکه راه‌ها تا هزاران ساختمان عمومی، تا فرهنگستان زبان و تربيت بدنی و آموزش موسيقی کلاسيک و ورزش و پيشاهنگی و گردآوری و آموزش يتيمان (هنرستان دختران) و شير-و-خورشيدِ سرخ، از سازمان جنگل‌بانی تا هنرستان موسيقی و کانون پرورش افکار برای آموزش دادن آداب زندگی امروزی، از جمله پاکيزگی دندان و آشنا کردن مردم با انديشه‌های مدرن و فرستادن گروه‌ها گروه بهترين دانشجويان ايرانی به اروپا به شماره نمی‌آيد. (در سفرنامه‌مازندران خود گله می‌کرد که طرز غذا خوردن را نيز بايد به هم‌ميهنانش ياد بدهد.) هيچ گوشه‌ای از زندگی‌یِ ملّی از توجه ديوانسالاری او دور نماند و خودش با دقت و پيگيری بر همه‌یِ آن برنامه شگرف نوسازندگی modernization نظارت کرد. دستگاه اداری او نمونه‌یِ کارائی نبود و برنامه‌هايش به آهستگی در سراسر کشور پخش می‌شد که در آن مرحله ناگزير می‌بود. ولی، به‌هرحال ايران بايست از جائی آغاز می‌کرد. رضاشاه زنان را از حجاب رهانيد و به آموزش عالی و مقامات اداری راه داد که دشوارترين اصلاحات او، و در کنار آموزش همگانی، دو انقلاب اجتماعی بزرگ تاريخ ايران بشمارند. او همچنين با درهم شکستن قدرت نظامی فئودال‌ها بزرگ‌ترين مانع درآوردن ايران را به يک جامعه طبقه متوسط برطرف کرد.

محمدرضاشاه در هر سه زمينه اصلاحات پدر را با اصلاحات ارضی (يک انقلاب اجتماعی ديگر) و گسترش بيشتر آموزش همگانی و دادن حقوق سياسی به زنان تکميل کرد. در کمتر از يک نسل زن و مرد و جامعه ايرانی در قالب نوينی ريخته شدند و همان اندازه نيز در سده‌های گذشته امکان نيافته بود و تا بيست سال پس از رضاشاه امکان نيافت. دستاوردها و پيام پيشرفت و نوسازندگی او هنوز اساساً تعيين‌کننده‌یِ راهی است که جامعه ايرانی می‌بايد بپيمايد و تا ما خود را به پای اروپائی برسانيم که آرزوی او می‌بود، خواهد ماند.

با آن‌که اقتدارگرائی و تمرکز محض تصميم‌گيری در يک مقام، ويژگی‌یِ پادشاهی رضاشاه بود، و او کمترين احترامی برای فرايند دمکراتيک نداشت (هرچند نهادها و صورت ظاهر قانون اساسی مشروطه را نگه داشت)، هرگوشه برنامه‌اش زمينه‌ساز يک جامعه دمکراتيک بود که اگر تاريخ و جغرافيای سياسی به او و ايران مهربان‌تر می‌بودند، در همان نسل پس از رضاشاه در ايران بر پايه‌های استوار شکل می‌گرفت. دشمنان و منتقدان او با ادعای اين‌که در پادشاهيش آزادی از ايران رخت بربست ناآگاهی‌یِ خود را از اسباب دمکراسی به نمايش گذاشتند. آن دشمنان و منتقدين يا مانند مارکسيست ـ لنينيست‌ها دمکراسی را دشمن می‌داشتند، يا خود پس از رسيدن به قدرت، نمايشی از درک مفهوم و وفاداری به اصول دمکراسی ليبرال ندادند. دو مانع ساختاری عمده دمکراسی در ايران ”روحانيتِ“ شيعه و خان‌های فئودال بودند که سياست‌های رضاشاهی به برچيدن و ناتوان‌کردنشان اولويت داد؛ بقيه‌اش از نبود زيرساخت‌های اجتماعی و اقتصادی لازم يک جامعه نوين می‌آمد که برای پيشبرد آگاهی دمکراتيک و برپائی سازمان‌های مدنی ضرورت دارد و او پايه ريزيش را کرد.

ما در اين‌جا از سده بيستم می‌گوئيم، ولی در تاريخ ايران چند فرمانروا را می‌توان نشان داد که چنان ديد گسترده‌ای را با چنان انرژی نامحدود همراه کرده باشند؟ اينکه رضاشاه سرمشق نزديک ترکيه و سرمشق دورتر اروپا را در برابر داشت، از اهميت نوآوری‌هايش نمی‌کاهد. فاصله ميان آرزوهايش برای ايران و امکانات ناچيزش چندان بود که می‌توان درباره‌یِ آن مزيت مبالغه نکرد؛ همچنان‌که می‌توان با چشم پوشی بيشتری به محدوديت‌های آشکارش نگريست. او نتوانست احترام و ستايش درخور خدمات حياتيش را به ايران به‌دست آورد و همه گناه خودش بود. برعکس، کارنامه‌اش مايه کشاکش تازه‌ای در سياست ايران شد که تا امروز کشيده است. خشونت و قدرنشناسی‌اش نگذاشت چنان‌که بايد از خدمات سرامدان سياسی و روشنفکرانی که به اندازه خود او سرسپرده برنامه نوسازندگی ميهن بودند، برخوردار شود. پايان غم‌انگيزش، بيش از خود او برای ايران، که هيچ ناگزير نمی‌بود پرده سياهی بر يک دوره کوتاه سرشار از سازندگی کشيد که پس از سه نسل دارد اندک-اندک در خود ايران کنار می‌رود. ولی او در يکی از حساس‌ترين دوره‌های تاريخ جهان و ايران با سپردن نخست‌وزيری به نامناسب‌ترين کسی که می‌توانست بيابد آن بدبختی را اجتناب ناپذير کرد. خود او چنان‌که در بحران نفتی ۱۹۳۳ و پس از يک اشتباه بزرگ و نيز در جريان کناره‌گيريش نشان داد، به‌خوبی می‌توانست واقعيات را دريابد و به ضرورت‌ها گردن نهد و اگر به‌درستی آگاهش می‌کردند، به احتمال زياد خطر را بر می‌گردانيد.

امروز ايرانيانِ هرچه بيشتری، به‌ويژه در ميان آن شصت-درصدی که پس از انقلاب اسلامی به جهان آمده‌اند، به گذشته صدساله کشور خود می‌نگرند و فارغ از نبردهای سياسی نسل پيش از خود، سهم هر دوره و شخصيت تاريخی را ارزيابی می‌کنند. رضاشاه که ايران از-دست‌رفته را به زندگی باز آورد و جنبش مشروطه را در آرمان‌های ترقي‌خواهانه‌اش تحقق بخشيد و بدين ترتيب تاريخ نوين ايران را آغاز کرد با همه کاستی‌هايش چهره‌ای هر چه برجسته‌تر می‌يابد؛ برخلاف ديگران نيازی به زيارتنامه‌خوان و متولی ندارد و به نيروی کارهای بزرگی که تنها از او برآمد، در خودآگاهی ملّی ايرانيان پيش می‌رود. ايرانی‌یِ امروزين در نکبت جمهوری اسلامی غرق در دلارهای نفتی بهتر می‌تواند ببيند که پدر ايران نوين از کجاها بايست آغاز می‌کرد و با چه دشواری‌هائی روبه‌رو می‌بود.

——————————————————————————–

بازگشت به آرشیو مربوطه: ایران در زمان شاهنشاهی‌یِ پهلوی

——————————————————————————–

نگاهی ديگر به تاريخ
گفتُ‌وگو با باقر پرهام
(منبع)

.

تلاش ـ آقای پرهام، چنين به نظر می‌رسد واقعه‌یِ ۲۸ مرداد پس از گذشت ۵۰ سال هنوز هم مسئله روز ماست و به همان شدت روزها و سال‌های نخست گفتمان سياسیِ ما را تحت تأثير خود دارد. تا حدی که برخی از دوستان و ياران قديميتان در پاسخ به فراخوان شما مبنی برايجاد جبهه‌ای گسترده و متحد از همه نيروهای وفادار به دمکراسی در مبارزه عليه جمهوری اسلامی، ۲۸ مرداد را سد راه فرآيند عينيت يافتن چنين اتحاد گسترده ای قرار داده‌اند. از نظر شما جای‌گاه اين واقعه در بحث‌های امروز ما کجاست و آيا می‌تواند توجه ما را از وظائف اصلی‌امان منحرف سازد؟

پرهام ـ رويدادهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در تاريخ کشور ما از چنان اهميتی برخوردار هستند که هرگونه بی‌توجهی نسبت به آن‌ها و يا سرسری گذشتن از آن‌ها به نظر من گناهی نابخشودنی است. همه‌یِ کسانی که به امر سياست در ايران علاقه‌مند هستند و می‌خواهند در مسائل سياسی اين کشور آگاهانه نظر بدهند، بايد اين رويدادها را به درستی بشناسند و به حدود مسئوليت انواع و اقسام عوامل دخيل در آن‌ها بی‌غرضانه پی ببرند. چرا کار به کودتا کشيد؟ چه اشتباهات يا غفلت‌هائی سبب شدند که مصدق در کار حل مسالة نفت فرو بماند؟ آيا طرح مساله ملی شدن صنعت نفت در قالبی صرفاً حقوقی، بدون توجه به امکانات استخراج و توليد و به‌ويژه عرضه و توزيع نفت در جهان، کاری خردمندانه بود؟ بهتر نبود از بين همه‌یِ پيشنهادهائی که به ايران داده شد، بهترين‌شان را انتخاب کرد تا جای پای دولت ملی مستحکم شود و کار نفت بدون دردسر حقوقی غيرقابل حل به دست ايرانيان به راه بيفتد و اگر هم مسأله‌ای باقی ماند، چند وقت يا چند سال ديگر، ايران با نيروی بيشتر و با زمينه‌یِ آماده‌تری به مقابله با آن‌ها برود؟ مسائلی از اين‌گونه بسيار می‌تواند مطرح شود. بنابراين، امعانِ نظر درست و سنجيده در باب ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ منوط به اين است که همه‌یِ جوانب اين مسأله با ديد امروزی ـ يعنی با داشتن اطلاعات امروزی ـ مورد بررسی قرار گيرد. يک چنين بررسی نه‌تنها غيرضروری و زائد نيست، بلکه برای همه‌یِ علاقه‌مندان به سياست در کشور ما از واجبات است. گيرم در طرح اين گونه مسائل نيز چگونگی‌یِ نگره‌یِ ما به مسأله اهميت دارد. يعنی اين که ما از چه زاويه‌ای به موضوع نگاه می‌کنيم: بی‌غرضانه، براساس استدلال و خِرد، برپايه درک درست از سياست و مفهوم سياست‌مدار و وظائف و مسئوليت‌های او، و برمبنای تحقيق درست علمی در اسناد و مدارک موجود؟ يا به انگيزه احساسات و عواطف شخصی، حبّ به يک طرف و بُغض نسبت به طرف ديگر، بدون توجه به آن‌چه اسناد مربوط به رويدادها روايت می‌کنند؟ کدام يک؟ از سوی ديگر، نگرش يا توجه ما به ۲۸ مرداد و چگونگی آن برای روشن شدن موضوع، پندگرفتن از وقايع برای جلوگيری از تکرار آن‌ها در آينده است، يا به عنوان ذکر مصائب و فجايعی که مثلاً بر قوم و قبيله‌یِ ما رفته، و يادآوری درد و رنج‌های ناشی از آن‌ها بايد عاملی باشد برای بيدار نگاه داشتن حس انتقام‌جوئی و کينه‌توزی‌یِ ما و تقاص گرفتن از کسانی که به ما بد کرده‌اند و هرگز نبخشودنِ آن‌ها چنان‌که در جوامع ايلی‌ـ‌قبيله‌ای گذشته مرسوم بود؟ کدام‌يک؟ آيا گذشته بايد چنان در تعيين نوع رفتار امروزی ما مؤثر باشد که دست‌و‌پایِ‌مان را ببندد چنان که به هيچ کار مثبتی برای پاسخ‌گويی به مسائل امروزی‌مان توانا نباشيم؟ اختلاف نظر، و حتی دشمنی و بدکردن در همه‌یِ زمان‌ها و در همه‌یِ جوامع جهان بوده. ولی وجود اين گونه سوابق مانع از برقراری آشتی و صفا نيست. اگر غير از اين باشد، بايد گفت واژه‌هايی چون صلح، سازش، مناسبات دوستانه، همکاری، آشتی، و مانند اين‌ها، هيچ‌گاه در قاموس سياست بشری معنايی نخواهند داشت. به عنوان مثال، آلمانی و فرانسوی بايد همچنان بر سر اختلافات ديرينه‌شان در مورد مسائل مرزی و جنگ‌هايی که با هم داشته‌اند بمانند و با يکديگر دشمنی کنند، ويتنامی‌ها نبايد هرگز با آمريکائيان رابطه‌ای برقرار سازند، و ايرانی و عرب بايد هميشه با هم بجنگند، و قس عليهذا. بنابراين بحث اصولی در باب ۲۸ مرداد يک چيز است، و مثلاً بهانه کردن مساله‌یِ ۲۸ مرداد برای دامن زدن به تفرقه سياسی و جلوگيری از اتفاق‌نظر ايرانيان امروز بر سر مسائل کنونی کشورشان يک چيز ديگر. بحث اصولی وظيفه‌یِ هر ايرانی است و آگاهی ما را نسبت به گذشته‌مان و بصيرت‌مان را نسبت به آينده بيشتر می‌کند، در حالی که بهانه قراردادن ۲۸ مرداد برای جلوگيری از اتحاد نظر و عمل ايرانيان در برخورد با برخی مسائل حاد امروزی که سرنوشت ما و نسل‌های آينده ما در گروه حل آن‌هاست ـ مثلاً ضرورت مبارزه ملی با جمهوری اسلامی برای برقرای دموکراسی در ايران ـ به نظر من تفرقه‌اندازی در اتحاد عمل مردم، و بنابراين، خدمت به آخوندها و خيانت به آرمان‌های ملی خواهد بود. خلاصه اين که حدّت مسائل فعلی و ضرورت هم‌داستانی در عمل برای مقابله با آن‌ها نبايد عاملی شود که ما هيچ فرد يا گروهی را از نگرش به مسائل گذشته بازبداريم و از او بخواهيم که زبان‌اش را ببندد و چيزی نگويد، و نبايد هم محملی و بهانه‌ای باشد برای اين که بنشينيم و وِردِ گذشته‌ها را بگيريم و برای مصائب گذشته آن‌چنان اشک بريزيم و تعزيه‌گردانی کنيم که هيچ‌گونه اتفاق نظر و اتحاد عملی برای پاسخ‌گوئی به مسائل امروز جامعه امکان‌پذير نشود. هر دو طرف اين افراط‌کاری‌ها نادرست است. گذشته را بايد خردمندانه ديد، از آن پند گرفت امّا در بند آن اسير نماند.

تلاش ـ آقای علی اصغر حاج سيدجوادی در مقاله خود در نيمروز تحت عنوان «مرثيه‌ای بر ”فاجعه کربلای مرداد“ ـ اگر آن تجربه سرکوب نمی‌شد) در پاسخ به پرهام می‌گويد:
«تجربه‌یِ بزرگ ملی شدن صنعت نفت اگر به توطئه‌یِ کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ يعنی خيانت محمدرضاشاه و توطئه‌یِ آمريکا و انگليس گرفتار و سرکوب نمی‌شد، هم حقوق ملت در قانون اساسی مشروطه که به‌دست شاه پايمال شده بود اعاده می‌شد و هم دست بيگانگان از دخالت در سياست ايران قطع می‌شد و هم زمينه برای کشيده شدن ملت ايران به‌سوی انقلاب و انتقال نظام سياسی مملکت از سلطنت خودکامه شاه به ولايت مطلقة آخوند فراهم نمی‌گرديد.»
آيا فکر نمی‌کنيد اين گفته‌های آقای حاج سيد جوادی ـ که تنها نظر ايشان نيست و چندين دهه است که ما آن‌ها را همواره و به تکرار می‌شنويم ـ جايگزين ساختن تخيل و آرزو به‌جای واقعيت‌هاست؟
آثار چندی که در همين چندساله‌یِ گذشته منتشر شده‌اند، چهر‌یِ ديگری از واقعيت‌های جهان، ايران در برابر نهضت و رهبری آن ارائه می‌دهند. آيا امروز می‌توان گفت اگر نگاه رهبری نهضت ملی نسبت به امکانات خود و ”توان ملی“ و از عهده برآمدن مشکلات واقع‌بينانه‌تر بود، آن‌گاه ايران سرنوشتی ديگر می‌يافت؟

پرهام ـ طرح مسأله به شيوه‌ای که شما از قول آقای حاج سيد جوادی (به نقل از نشريه‌یِ نيمروز) آورده‌ايد تکرار همان برخورد احساساتی، از سر حبّ و بغض، بدون توجه به رويدادها و اسناد است که اغلب ما ـ ما، يعنی طرف‌داران مصدق و مخالفان شاه، که خود من نيز تا سال‌های سال جزوشان بودم ـ در گذشته داشته‌ايم. بنا را يک‌سره بر «‌خيانتِ» شاه، «مظلومِيتِ» مصدق، و «توطئة» انگليس و آمريکا گذاشتن، بدون طرح اين سئوال‌ها که چرا مصدق در کار حل مسأله‌یِ نفت فروماند، چرا همه‌یِ پيشنهادها را رد کرد، چرا به نصايح و نظرات سفرای آمريکا ـ گريدی، و بعد هم هندرسن تا دست‌ِکم دوسه ماه مانده به کودتا ـ در مورد حقايق و واقعيات مربوط به سلطه‌یِ کارتل‌های نفتی بربازار توليد و توزيع نفت در جهان و حمايـت دو کشور قدرتمند انگليس و آمريکا از اين سلطه ـ توجه نکرد و بر تلقیِ صرفاً حقوقیِ خودش ـ يعنی حق هر ملتی دائر بر ملّی کردن منابع خويش ـ پا فشرد، چرا به جای پرداختن به حل مسأله‌یِ نفت که موضوع و بندِ اصلی برنامه‌یِ حکومت‌اش بود، موضوع اختلاف با شاه و دربار و به‌طور کلی حدود اختيارات شاه و دولت در نظام مشروطه را پيش کشيد و تا آن‌جا پيش‌رفت که دعوای دموکراسی را نيز بر دعوای با شرکت نفت خارجی بيفزايد، چرا در دعوای با شرکت نفت خارجی کوشيد مسأله را از حد شرکت خارج کرده به جنگ انگليس برود و بخواهد به نفوذ انگلستان در کشور خاتمه بدهد، چرا با وجود احترامی که در همه‌یِ عمر سياسی‌اش برای مجلس و رأی نمايندگان قائل بود، با استفاده از اختيارات مجلس را منحل کرد، به‌طور خلاصه، چرا خودش و دولت‌اش را، بدون داشتن آمادگی‌های لازم و تنها به اتکاء اين که می‌تواند مردم را در خيابان‌ها جمع کند و حمايـت کوچه و بازار را داشته باشد، در چند جبهه‌یِ مختلف وارد نبرد کرد. آری، طرح مسألة کودتا، بدون پاسخ دادن به همه‌یِ اين چراها که گفتم به هيچ جائی نمی‌رسد و چيزی بر دانش و بينش ما نمی‌افزايد و ادامه‌یِ همان دعوای حيدری‌ـ‌نعمتی گذشته خواهد بود که در آن دعاوی طرفينِ دعوا از قبل معلوم است و هيچ کس هم حاضر به ذرّه‌ای کوتاه آمدن نيست، چرا که ماهيـت دعوا، ايلی‌ـ‌قبيله‌ای، يا ايدئولوژيکی‌ـ‌مذهبی، است. و چنين دعواهائی نيز سرانجامی ندارند و تا ابد می‌شود نشست و به دعوا ادامه داد. من، تا پيش از خواندن کتاب‌های آقای فوادروحانی، به‌ويژه کتاب «زندگی سياسی مصدق»، و دو جلد کتاب باارزش «خواب آشفتة نفت» از مورخ و تحليل‌گر جدی معاصرمان آقای دکتر محمد علی موحد، پيش از مراجعه به اسناد محاکمه‌یِ دکتر مصدق که توسط وکيل مدافع خود او به چاپ رسيده، و پيش از خواندن خاطرات کسانی چون رزولت و وودهاوس و هندرسن، براساس همان آگاهی‌های بسيار احساساتی و تزريق‌شده به خودمان در همان دوران جوانی که همگی طرف‌دار مصدق بوديم و در ۳۰ تير فرياد «يا مرگ يا مصدق»مان گوش فلک را کر کرده بود، همين ديد سطحی‌نگر و کودتا-بينِ بدون توجه به دلائل و زمينه‌های کودتا را کورکورانه برای خودم تکرار می‌کردم چون با احساسات دوره‌یِ جوانی‌ام سازگار بود. ولی پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ـ پس از آن که ضربه‌یِ خمينيزم فرود آمد و همه‌یِ ما را به تأمّل و تفکر واداشت، و به‌خصوص پس از آن که قلم‌ها به کار افتاد و اسناد و کتاب‌ها و خاطرات يکی پس از ديگری منتشر شدند و ما هم نشستيم و خوانديم و افسوس خورديم، ديگر موجبی نمی‌بينم که هم‌چنان مانند آن جوان ۱۷ ساله‌ای که بودم و فرياد می‌زدم «يا مرگ يا مصدق» عمل کنم، همچنان چشمم را به روی اسناد ببندم، و همچنان فکر کنم که جدال مصدق در ماجرای نفت، جدال ميان «نور» و «ظلمت» بوده، يک طرف هيچ گناهی نداشته و طرف ديگر به‌کلی مجسمه‌یِ گناه و خيانت و توطئه بوده است. اين خلاف واقعيت، خلاف حقيقت، خلاف وجدان و داوری اخلاق است. فرصت کم بنده، که اين روزها بيشتر در سفرم تا در حضر، اجازه‌یِ ورود به مطلب را بيش از اين حد نمی‌دهد چرا که ناچار خواهم شد دوباره به اسناد و مدارک روی بياورم و برای هر عبارت و گزاره‌ای سندی ارائه بدهم و اين عجالتاً در امکان وقت و فرصت من نيست. اگر بخواهم نظرم را در باره‌یِ نحوه‌یِ عمل و شخصيت مرحوم دکتر مصدق در چند جمله خلاصه کنم، مثل گذشته (يعنی مصاحبه‌یِ گذشته) خواهم گفت دکتر مصدق از مردان پاک‌دامن و ميهن‌پرست، در عرصه‌یِ سياست کشور ما بود که در زمينه‌یِ حکومت و فرمان‌روايی به قانون مشروطه وفادار بود، عقايد ليبرالی داشت، به قانون احترام می‌گذاشت. ولی هنگامی که مسئوليت حل مسأله‌یِ نفت را که خود از بانيان آن بود (در ماجرای طرح ملی شدن صنايع نفت) پذيرفت و در مقام نخست‌وزيری قرار گرفت، وظيفه داشت اين مسأله را با توجه به امکانات جامعه‌یِ ما در حل مسأله به سرانجامی برساند و آن را به دعوايی تبديل نکند که يافتن راه برون رفت از آن نه در اختيار و توانايی خودش باشد نه در اختيار و توانايی کل جامعه‌یِ ما. ولی متأسفانه مصدق چنين نکرد. او بر تلقيِ صرفاً حقوقی‌اش از موضوع ملی شدن پافشرد، به نصايح و راهنمائی‌های سفرای آمريکا توجه نکرد، کار را به جائی رساند که سفير آمريکا نيز ناگزير به واشنگتن برگشت و به مسئولان دولت خود خبر داد که اميد مصالحه با مصدق داشتن بی‌پايه است، برويد و هر کاری که می‌خواهيد بکنيد. در نتيجه، انگلستان در نقشه‌های خودش کامياب شد. يعنی زمينه‌یِ همکاری آمريکا با انگليس، که از آغاز طرفدار اقدام کودتايی عليه مصدق بود، فراهم گرديد. در نتيجه، من می‌گويم سرداری که لشگرش را بدون در نظر گرفتن ميزان توانايی‌های خودش و قدرت دشمن‌اش به جنگ دشمنی ببرد و دعوايی را آغاز کند که از پيش معلوم است، جز شکست و از دست دادن لشگريان‌اش نتيجه‌ای نخواهد داشت، سردار لايقی نيست و به جای خدمت ممکن است در عين حُسن‌نيّت بدبختی به بار بياورد. اين تبرئة کسانی نيست که کودتای ۲۸ مرداد را به صورتی که رخ داد به راه انداختند. اين بازشناسی سهم خود مصدق و جبهه‌یِ ملی در دادن بهانه و فراهم کردن شرايط آن اشتباه تاريخی ـ يا هر چه که می‌خواهيد اسمش را بگذاريد ـ است. اشتباه فاجعه باری که شرايط را برای برآمدن روحانيت مدعیِ قدرت و بر باد رفتن مشروعيت پادشاهی محمدرضاشاه و سلطه‌یِ آخوندها برکشورما در ۱۳۵۷ آماده کرد.

تلاش ـ آقای پرهام پس از اين دو پرسش، اجازه دهيد اندکی به جزئيات يعنی حوادث آن روزهای بحرانی ۲۵ تا ۲۸ مرداد بازگشته و بياری مشاهدات و خاطرات شما به‌عنوان شاهد عينی به تصوير زنده‌تری از چگونگی واقعيت‌های پشت پرده سياست دست يابيم.
فکر می‌کنم سال‌های پيکار نفت مصادف بوده است با سنين جوانی شما. به نظر نمی‌آيد شما در آن روزها ناظر بی‌عمل بوده باشيد. مهمترين مشاهدات شما در اين روزها چه بود؟

پرهام ـ من در ماجرای به قدرت رسيدن دکتر مصدق و دعوای نفت دانش‌آموزی ۱۶ ساله بودم، و طرف‌دار مصدق. در فاصله‌یِ سال‌های ۱۳۳۰ تا مرداد ۱۳۳۲ در سازمان جوانان حزب ايران در رشت رفت‌و‌آمد و فعاليت داشتم. بعد از کودتای ۲۸ مرداد، ادامه‌یِ رفت‌و‌آمدهايم با دوستان همان سازمان و اظهار احساساتم در انشاهايی که در دبيرستان می‌نوشتم باعث دستگيری‌ام شد. چند روزی در زندان به سر بردم و بعد پرونده‌ام که به دادگستری رفته بود با صدور قرار کفالت، موقتاً مسکوت ماند و آزاد شدم. بعد از چند ماه دوباره در ۱۳۳۳ به همين دلائل بازداشت شدم. اين بار پرونده‌ام به بازپرسی ارتش رفت ولی پس از قرار بازپرسی دوباره آزاد شدم. رسيدگی بعدی به آن پرونده‌ها در دادرسی ارتش منجر به يک محکوميت شش ماهه به زندان شد. باری، از ۱۳۳۳ به بعد عملاً از ‌آن‌گونه فعاليت‌های دوره‌یِ دانش‌آموزی و جوانی کناره گرفتم و در نتيجه در طول پنجاه سال گذشته‌ای که از عمرم می‌گذرد در حزب و دسته‌ای فعاليت و عضويت نداشته‌ام. ولی احساسات دوره‌یِ دانش‌آموزی‌ِمان در طرفداری از مصدق و نهضت ملی تا سال‌های سال همچنان در من بود. يادم نمی‌رود که در ۳۰ تير ۱۳۳۱، که عليه قوام‌السلطنه در رشت تظاهرات می‌کرديم و فرياد «يا مرگ يا مصدق» را در جلوی صف سربازان مسلّح تيپ رشت، که سرنيزه‌های تفنگ‌های‌شان درست روی سينه‌های ما که در صفوف اوّل بوديم قرارداشت، آن قدر ادامه داديم و آن‌ها نيز آن قدر ايستادگی کردند تا زمانی که حوالی ساعت ۶ بعدازظهر خبر رسيد که قوام استعفاء کرده است. سربازان به دستور فرمانده خويش کنار رفتند و ما شادی‌کنان در حالی که هزاران تن پشت سر ما بودند به ميدان شهرداری رشت سرازير شديم. باری، با آن که از ۱۳۳۱ به بعد درگير هيچ فعاليت حزبی و سياسی نبوده‌ام، اما چنان‌که گفتم ذهنيت سياسی‌مان از همان ايام و تحت تأثير همان رويداد ۲۸ مرداد، بسته شدن احزاب و تحکيم سلطه سياسی استبدادی برجامعه‌یِ ما، شکل گرفته بود و اين ذهنيت تا روزی که آخوندها جنبش اعتراضی آزادی‌خواهانه و مشارکت سياسی‌طلبانه نيروهای دموکراتيک جامعه‌یِ مدنی ما را در سال های ۵۵ و ۵۶ قاپيدند و همه‌چيز زير سلطة آنان درآمد و به «انقلاب اسلامی» انجاميد ادامه داشت. ضربه همين سلطه‌یِ آخوندی بود که همه‌یِ ما را به فکر کردن واداشت و درآمدنِ آثار و کتاب‌های تازه در باب رويدادهای پس از مشروطيت، روی کارآمدن رضاشاه (کتاب بسيار خواندنی و با ارزش سيروس غنی از مهمترين آن‌هاست) و کتاب‌های ديگر در مورد نفت و جريان نهضت ملی که به آن‌ها اشاره کردم، زمينه‌ساز ذهنيت تازه‌ای در من شد که آثارش را امروز می‌بينيد.

بنابراين، به قول شما، من با همه‌یِ نوجوانی در آن سال‌های ۳۰ تا ۳۲، «ناظر بی‌عمل» نبودم. درگير بودم. نخستين سفرم به تهران در روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ بود. خواهرم با مردی ازدواج کرده به تهران رفته بود. من برای اولين‌بار به تهران می‌رفتم تا از خانواده‌یِ خواهرم و شوهر و بچه‌های او ديداری داشته باشم. صبح روز ۲۵ مرداد که از گاراژ شيشه، يکی از بنگاه‌های مسافربری رشت، به راه می‌افتاديم راديوی اتوبوس خبر دستگيری سرهنگ نصيری و شکست کودتای او را اعلام داشت. دو نفر ديگر از دوستان هم‌دوره‌یِ مدرسه در اين سفر با من بودند. با يکی از آن‌ها قرار گذاشتيم که روز ۲۸ مرداد در اولين فرصت در باشگاه حزب ايران در کوچه‌یِ ظهيرالاسلام همديگر را بازبيابيم. اسمش ناصر گلپايگانی بود. بعدها به ارتش رفت و افسر شد و من ديگر هرگز او را نديدم.

صبح روز ۲۸ مرداد بنا به قرارمان به کوچه‌یِ ظهيرالاسلام آمديم. باشگاه حزب ايران در آن کوچه در طبقه‌یِ دوم ساختمانی قرار داشت که طبقه‌یِ زيرين‌اش يک چاپ‌خانه بود. از درون حياط ساختمان دری به آن چاپ‌خانه باز می‌شد که از آن‌جا می‌توانستی به چاپ‌خانه و بعد از طريق در ورودی‌یِ چاپ‌خانه به خيابان شاه‌آباد راه بيابی. باری، ما دو تا نخست به کلوب حزب ايران رسيديم. حدود ساعت ۹ صبح بود. در کلوب، که درش باز بود، کسی غير از ما نبود، جز گويا فردی که سرايدار و آبدارچی آن‌جا بود. پس از اندکی توقف از کلوب حزب ايران بيرون آمديم و به طرف ميدان بهارستان راه افتاديم که ببينيم در باشگاه حزب زحمتکشان ملت ايران و مرکز حزب پان‌ايرانيست فروهر چه خبر است. آن موقع، باشگاه حزب دکتر بقايی سرنبش ورودی خيابانی که اکنون اسمش را فراموش کرده‌ام و در نبش جنوبی‌اش ساختمان وزارت آموزش و پرورش بود قرار داشت. درسمتِ شمالیِ ميدان، اوائل خيابان خانقاه صفی عليشاه، نيز باشگاه پان‌ايرانيست‌ها بود. يادم آمد، اسم خيابان دم در وزارت آموزش پرورش، اکباتان بود. ما دو نفر سرخيابان اکباتان ايستاده بوديم و تعدادی از بچه‌های پان‌ايرانيست را که خود فروهر نيز در بين شان بود و بعضی از آنان چوب و حتی شمشير در دست داشتند در طرف ديگر ميدان، اوائل خيابان صفی عليشاه، می‌ديديم که سرگرم برو و بيايی هستند و گويی منتظر حادثه‌ای‌اند. ما خيال می‌کرديم اين از همان حوادث معمولیِ درگيری مابين احزاب مخالفِ هم است. شايد گروهی از احزاب مخالف دارند به سمت اين‌ها می‌آيند و اين‌ها هم دارند خودشان را آماده‌یِ مقابله می‌کنند. ولی حدس ما درست نبود. در همين فکرها بوديم که ديديم يک درجه‌دار ارتش سوار بر دوچرخه، که يکی را نيز جلوی خودش سوار کرده بود، از پيش ما که سر ميدان ايستاده بوديم گذشت و نرسيده به در باشگاه حزب زحتمکشان بقايی به صدای بلند فحش بسيار زننده‌ای نثار «زن مصدق» کرد. بعد هر دو از دوچرخه پياده شدند و به داخل کلوب رفتند. درگيرودار اين بوديم که اين چه بود و چرا اين بابای ارتشی چنين فحش رکيکی به مصدق داد، که سروصدايی از جانب کوچه‌یِ ظهيرالاسلام بلند شد و ما سر و کله‌یِ افرادی را که از آن کوچه با شعارهای «جاويد شاه»، «مرگ بر مصدق»، خارج می‌شدند و از راه خيابان شاه‌آباد به طرف پان‌ايرانيست‌ها می‌آمدند ديديم. تازه فهميديم که قضيه چيست و آن حادثه‌ای که پان‌ايرانيست‌ها منتظرش بودند چه بوده. ولی هنوز نمی‌دانستيم که اين جماعت طليعه‌یِ افراد کودتاچی هستند. گروهی بودند در حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر. از ظاهرشان پيدا بود که بيشتر عمله و اکره، پرتقال‌فروش (چون بعضی‌ها تخته‌پاره‌های جعبه‌های پرتقال‌فروشی را در دست داشتند) و خلاصه از لات‌و‌لوت‌های طبقه‌یِ پائين‌شهری‌اند. اين‌ها را که ديديم من به دوستم گفتم ناصر نکند اين‌ها در کوچه‌یِ ظهيرالاسلام به حزب ايران حمله کرده باشند. با اين حرف، همان‌طور که اين گروه به سمت اول خيابان خانقاه و به طرف پان‌ايرانيست‌ها نزديک‌تر می‌شدند، من و دوستم به سوی کوچه‌یِ ظهيرالاسلام به راه افتاديم. چون به کلوب حزب ايران رسيديم معلوم شد حدس ما درست بوده: اين افراد قبل از سرازير شدن به خيابان شاه‌آباد به قصد پان‌ايرانيست‌ها کلوب حزب ايران را خراب کرده و همه چيزش را شکسته و توی حياط ريخته بودند. ما دوتا، باز در حال‌و‌هوای درگيری‌های معمولی بين احزاب بوديم و اصلاً به فکر کودتا نبوديم. زيرا روز ۲۵ مرداد دولت اعلام کرده بود کودتا شکست خورده و افسران مسئول آن دستگير شده‌اند. در روزهای ۲۶ و ۲۷ مرداد نيز من همراه شوهرخواهرم در ديگر نقاط شهر، از جمله ميدان سپه، ميدان ۲۴ اسفند، و مانند اين‌ها، شاهد تظاهرات مردم، به‌ويژه افراد حزب توده، و انداختن مجسمه‌های شاه و پدرش رضاشاه بودم. بنابراين اصلاً باورمان نمی‌شد که موضوع ديگری جز برخورد معمولی ميان احزاب مخالف، که آن روزها ديده می‌شد، چيزی شده باشد. به همين دليل دو نفری، من و دوستم، شروع کرديم به جمع‌وجور کردن اساس درهم ريخته و شکسته‌یِ کلوب حزب ايران و به خيال خودمان مرمت کردن خرابی‌ها. چندساعتی که از اين ماجرا گذشت گاه عابرينی از توی کوچه‌یِ ظهيرالاسلام از در ورودی سری به داخل حياط می‌انداختند و چون ما دوتا را سرگرم جمع‌وجور کردن می‌ديدند به ما می‌گفتند خارج شويد و به منزل‌تان برويد. کودتا شده است. جان‌تان در خطر است. ولی ما دوتا کله-خر همچنان به کار خودمان سرگرم بوديم تا هوا تاريک شد و ساعت نزديک ۸ شب. صدای اتوموبيل پليس که بلندگويش داشت اعلام می‌کرد که از همکاری هم‌وطنان متشکر است و از آنان می‌خواست که به منزل بروند چون می‌گفت حکومت نظامی برقرار شده است و کسی نبايد در خيابان‌ها باشد. باری، اين‌جا بود که ما دوتا تصميم گرفتيم از در زير چاپ‌خانه خارج شويم و از يکديگر جدا شويم. من به سمت خيابان مخصوص، که خانه‌یِ خواهرم در آن‌جا بود، به راه افتادم. گلپايگانی هم به طرف خانه‌یِ خودش يا بستگان‌اش رفت. ديگر هم همديگر را نديديم.

من همان‌طور که پياده از شاه‌آباد و مخبرالدوله و لاله‌زار به خيابان سپه رسيدم و داشتم به طرف انتهای سپه حرکت می‌کردم که به سمت مخصوص بروم، ديدم وضع عجيبی است. افرادی از مردم، که غالباً سروضع درستی نداشتند، هرکدام چيزی در دست يا در بغل دارند: يکی راديو دارد، يکی بخاری، يکی پرده، يکی در و ديگری پنجره يا چيزهايی شبيه به اين. همه از طرف خيابان کاخ می‌آمدند و در خيابان سپه و کوچه‌ها و خیابان‌‌های اطراف آن پراکنده می‌شدند. به خانه که رسيديم فهميديم قضيه چيست: اينان غارتگران خانه‌یِ مصدق بودند که در حوالی ساعت ۷ شب که مقاومت محافظان آن‌جا تمام شده بود و خانه به تصرف مهاجمان درآمده بود، خانه‌یِ مصدق را چپاول کرده و هرکس چيزی از آن‌جا به تصرف برداشته بود. البته در مورد ساعت ختم مقاومت شايد حرف من دقيق نباشد، ولی من آن مردم را حدود همان ساعت ۸.۵ تا ۹ شب در آن حوالی در همان وضع ديدم.

از آن شب به بعد ديگر ماندن در تهران برايم بسيار غم‌انگيز و دردناک بود. دو-سه روزی ديگر نيز به خيابان‌ها سر زدم. در يکی از همين سرکشي‌ها به خيابان بود که در اطراف خيابان سوم اسفند شعبان جعفری را سوار برماشين (کاديلاک؟) روباز با چهار نفر از يارانش می‌ديدم که خودش ايستاده بود و يک تمثال قاب گرفتة بزرگ شاه را با دست راست‌اش نگه داشته بود. اين‌ها در خيابان چرخ می‌زدند و زهر چشم می‌گرفتند. خود اين منظره، يعنی ماشين و سرنشينان‌اش، بعدها در روزنامه‌ها چاپ شد و در کتاب سرکار خانم هما سرشار نيز آمده است. يک منظره‌یِ جالب ديگر مشاهده‌یِ افرادی بود در حدود ۱۵۰ نفر که در يک صف، هر رديف دونفر، از خيابان ناصرخسرو به طرف ميدان سپه می‌آمدند. در سر صف مرد بزن‌بهادری بود با چاقوی برهنه در دست راست‌اش، که با همان دست چاقو را در هوا تکان می‌داد و شعاری می‌داد که ديگران در جواب‌اش حرفی را تکرار می‌کردند. او می‌گفت: «شاهنشاه پيروز است»، و افراد پشت سرش در صف که از قماش خود او بودند، جواب می دادند: «بچه‌یِ سه‌راه سيروس است»!

باری، بر من معلوم شد که همان ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفری که از کوچه‌یِ ظهيرالاسلام سردرآوردند طليعه‌یِ به اصطلاح غيرارتشیِ سپاه کودتا بودند که نخست به کلوب حزب نيروی سوم خليل ملکی، سپس به کلوب حزب ايران، حمله کردند و پس از ويران کردن اين دو کلوب می‌رفتند تا با بچه‌های پان‌ايرانيست‌ها درگير شوند. در کلوب نيروی سوم که من نبودم و خبرنداشتم آيا کسی برای مقابله بود يا نه. در کلوب حزب ايران اصلاً کسی نبود چنان‌که گويی هيچ کس در فکر و گمان هيچ اقدام مخالفی نبوده. در کلوب پان‌ايرانيست‌های فروهر نيز تعداد افرادی که ما مشاهده کرديم خود را برای دفاع آماده می‌کنند از حدود ده تن، شامل خود فروهر، بيشتر نبود. گويا همين افراد نخستين دسته‌ای بودند که برای حمله به مراکز احزاب طرفدار مصدق به راه افتاده بودند. چون به مقاومتی برنخوردند به تدريج بر تعدادشان و دامنه‌یِ حملات افزوده شد. و سرانجام نوبت به افسران ارتس و حمله به ادارات و راديو و بالاخره منزل دکتر مصدق رسيد و بدين سان با غارت خانه‌یِ مصدق کار کودتا در حوالی شامگاه روز ۲۸ مرداد تکميل شد. البته من اين‌ها را از خاطره می‌گويم. دقيق‌اش را فواد روحانی نوشته است. بايد به کتاب او رجوع کرد.

اين افراد سردسته چه کسانی بودند؟ از ظاهرشان پيدا بود که لات‌و‌لوت‌اند. هندرسون در خاطرات شفاهی‌اش (Oral History Interview with Loy W.Henderson، Jun 14، 1973، July 5، 1973، Trunan Presidenttial Museum and Library) که مصاحبه‌اش گويا در ۱۹۷۳ صورت گرفته ولی از ۱۹۷۶ برای همه باز شده است (opened January 1976) می‌گويد گروهی از «اعضای يک باشگاه معروف ورزشی» [a group of members of a wellknown atheletic club] به راه افتادند با «انواع سلاح‌ها» و مردم را دعوت می‌کردند برای هم‌راهی با آن‌ها برای سقوط مصدق و «برگرداندن شاه». شعبان جعفری، گويا در روز حادثه در زندان بوده. ولی از گفت‌و‌گوی‌اش با سرکار خانم هما سرشار پيداست که از درون زندان به «پروين آژدان‌قَزی» که به ملاقات او آمده بوده پيغام داده به بروبچه‌های خودش که «بروند و شلوغ کنند» [هما سرشار، شعبان جعفری، ص 161]. آن افرادی که من در خيابان شاه‌آباد و بعد در ميدان سپه و خيابان ناصرخسرو ديدم هم از قماش همين بروبچه‌های امثال شعبان جعفری بودند. تعدادشان زياد نبود. اگر در همان ساعات نخستين حمله و هجوم آن‌ها مقاومتی از سوی مردم صورت می‌گرفت، همه‌یِ آن‌ها در اندک مدتی تارومار می‌شدند و کار بالا نمی‌گرفت و ارتشی‌ها به احتمال زياد به ميدان نمی‌آمدند. ولی من به چشم خود ديدم که در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، برخلاف روزهای قبل، که زمين زير پای صفوف در هم فشرده‌یِ افراد حزب توده که رقص‌کنان و فرياد زنان در گروه‌های چندين هزار نفری از بالای شهر می‌آمدند تا پائين شهر و می‌گفتند «ز قدرت توده‌ها ـ شاه فراری شده» می‌لرزيد، هيچ‌کس در خيابان‌های تهران و در مراکز احزاب طرف‌دار مصدق نبود. هيچ صدائی برنخاست و کسی از جا نجنبيد. جمعی درب و داغون که سلاحی هم در دست‌شان نبود جز چوب و چماق و تخته‌پاره و چاقو توانستند راه را برای ورود افراد ارتشی کودتاچی و حمله به مراکز دولتی و خانه مصدق بازکنند. و مصدقی که می‌خواست در برابر امپراتوری انگليس بايستد و تن به سازش ندهد، به اين آسانی در برابر يک مشت اجامر و اوباش که امثال آقای شعبان جعفری و احتمالاً دکتر بقايی و افرادی نظير اين‌ها بسيج کرده بودند، شکست خورد. تفکر در باب همين مسأله که تهران به اين بزرگی که دو روز پيشترش صدها هزار نفر در آن سرگرم تظاهرات و متينگ و پائين انداختن مجسمه‌ها بودند، چه طور به تسخير مشتی لات و لوت درآمد اشک در چشمان من جمع می‌کرد و نمی‌توانستم در آن شهر بمانم و دوسه روزی پس از حادثه به رشت برگشتم.

تلاش ـ راز سر به مُهر عدم حضور گسترده‌یِ مردم در خيابان‌ها در آغاز روز ۲۸ مرداد در دفاع از دکتر مصدق و دولت وی چه بود؟ به نظر نمی‌رسد ترس و وحشت از سرکوب توضيح‌دهنده ماجرا باشد. زيرا قوه‌یِ قهر در آن روزها هنوز رسماً در دست دولت بود و نيروهای انتظامی زير فرمان دکتر مصدق.

پرهام ـ می‌رسم به «راز سر به مهر عدم حضور گسترده‌یِ مردم» که شما در سئوال‌تان عنوان کرده‌ايد. حضور گسترده که چه عرض کنم. من حتی حضور ناگسترده هم نديدم. چرا نديدم؟ جواب‌اش را در «خاطرات شفاهی» آقای هندرسن يافتم. اگر مطالبی را که هندرسن در مورد آخرين ديدارش با دکتر مصدق، در روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۲، می‌گويد در کنار مطالبی که خود دکتر در دادگاه نظامی گفته بگذاريم شايد بتوانيم اين به قول شما «راز سر به مهر» را باز کنيم و جوابی برای آن بيابيم.

شما می‌دانيد که پس از دستگيری سرهنگ نصيری، کيم روزولت از ادامه‌یِ برنامه‌اش دست نکشيد و گمانم بيشتر به ابتکار خودش در تهران ماند و به اقدامات خود به کمک برادران رشيديان، برادران معروف به «بوسکو» و ديگر افرادی از ايرانيان، اعم از ارتشی يا غير ارتشی، که با وی همکاری داشتند ادامه داد. نگرانی مهم روزولت از ناحيه‌یِ مردم و عکس‌العمل مردم در حمايت از مصدق بود. او از يکسو از اقدامات حزب توده که تهران را به آشوب کشيده، مجسمه‌ها را پائين آورده و جوّی به‌کلی ضدشاه و به‌ويژه ضدآمريکائی ايجاد کرده بود خوشحال بود و معتقد بود «اين بهترين اتفاقی بود که بايد برای ما پيش می‌آمد» (کودتا در کودتا، چاپ تهران، ص 193) زيرا اين‌گونه اتفاقات هم از نظر احساسات توده ارتشی‌ها و افسران طرفدار شاه که تعداشان کم نبود، هم از نظر جلب همکاری بخشی از روحانيت با کودتاچيان مؤثر می‌افتاد و مؤثر هم افتاد. اما از سوی ديگر نگران بود که مبادا افرادی که وی می‌خواست به کمک عوامل خودش به عنوان پيشقراولان نيروهای کودتاچی به ميدان بفرستد با مقاومت مردمی، به‌ويژه از سوی احزاب ملی و حزب توده، روبه‌رو شوند و در همان لحظات نخستين ميدان را خالی کنند و در نتيجه افراد ارتش نيز جرأت نکنند دنبال کار را بگيرند. به اين دلايل، وی می‌کوشيد از يک سو بر دامنه‌یِ آشوب‌های حزب توده افزوده شود، و از سوی ديگر حمايت نيروهای انتظامی را می‌خواست که جلوی هرگونه تظاهرات را در ۲۸ مرداد بگيرد تا ميدان برای عمل دسته‌هايی که خود او بسيج کرده بود باز بماند. به روايت روزولت، و نيز به روايت خود هندرسن که روز ۲۶ مرداد به تهران برگشته بود، اين دو با هم ديدار می‌کنند و روزولت از هندرسن می‌خواهد به ملاقات مصدق برود و او را از اين که کشور به سمت آشوب و هرج و مرج کمونيستی می‌رود و جان و مال اتباع آمريکايي در امان نيست، و مانند اين‌ها بترساند و به مصدق ايراد بگيرد که چرا کنترل اوضاع در دست‌اش نيست. تاکتيک روزولت اين بود که مصدق کاری در جهت کنترل بيشتر بر نيروی انتظامی اعمال کند تا اين نيرو جلوی تظاهرات و حضور مردم در خيابان‌ها را بگيرد و ميدان در روز موعود برای اقدام دسته‌های اجيرشده‌یِ خود او باز بماند. متأسفانه مطالب هندرسن در آخرين ديدارش با مصدق نشان می‌دهد که دکتر مصدق در اين دام افتاده و در حضور خود هندرسن به شهربانی دستور داده است که جلوی هرگونه تظاهرات را بگيرد.

استاد موحد، در کتاب خود، «خواب آشفته‌یِ نفت»، جلد دوم، ص ۸۱۴ در اين مورد نوشته‌اند: «… مصدق ساعتی پيش از ملاقات با هندرسن (تأکيد از من) ـ و ظاهراً به دليل اميدواری‌هايی که هنوز برای امکان کمک از آمريکا داشت ـ دستور داده بود که فرمان‌داری نظامی از تظاهرات خيابانی جلوگيری نمايد و همين مسأله، چنان که پيش‌تر آورديم، از نظر سربازان، مأموران انتظامی به منزله‌یِ جواز سرکوبی کسانی که برضد شاه تظاهرات می‌کردند تلقی گرديد و چه‌بسا اگر مصدق می‌دانست که حاصل ملاقات هندرسن چه خواهد بود سکوت خود را حفظ می‌کرد و دستور جلوگيری از تظاهرات را نمی‌داد.»

ولی در واقع چنين نبوده. زيرا هندرسن می‌گويد دستور جلوگيری از تظاهرات در حضور خود او تلفنی به شهربانی داده شده [يا به هر منبع ديگری، مثلاً فرمانداری نظامی] و بر روی تعبير «حضور من» در خاطرات شفاهی‌اش تأکيد می‌کند و می‌گويد «in my presence». اين تعبير بسيار معنی دارد: «مصدق تلفن‌اش را برداشت و چند دقيقه‌ای با رئيس پليس صحبت کرد… در تلفن، در حضور من [تاکيد از من]، دستور داد که شلوغی‌های خيابانی، اعمال خشونت بايد بی‌درنگ قطع شود. و هنگامی که من از او جدا شدم، حدود يک ساعت بعد، ديدم که پليس، ظاهراً با خوشحالی دارد دستور را اجرا می‌کند و دسته‌های حاضر در خيابان‌ها را متفرق می‌سازد و می‌خواهد نظم را برقرار کند…»

به نظر می‌رسد که دکتر مصدق همين دستور را به رؤسای احزاب، به‌ويژه احزاب ملی نيز داده باشد، با توجه به گفته‌های آقای لطفی وزير دادگستری مصدق در دادگاه، لطفی در حضور دکتر مصدق در دادگاه نظامی گفته است: «… يک سياست‌هايی است که در خارج از هيأت دولت بوده است که مربوط به آقايان نهضت ملی و افراد آن و يا مطبوعات و يا جمعيت‌ها از قبيل اصناف و غيره که مربوط به رئيس دولت بوده و هميشه اين‌ها می‌ديدم که در منزل آقای دکتر محمد مصدق به اجتماع يا به انفراد آمد و شد داشتند و من در اتاق انتظار مدتی معطل می‌ماندم که برای لوايح خدمت ايشان برسم» [مصدق در محکمه نظامی، به کوشش جليل بزرگمهر، کتاب اول، جلد اول، بخش دوم، ص 8].

پيداست که مصدق با هيأت وزيران، يا دستِ‌کم با جمعی از آنان، آن رابطه‌ای را که با سران احزاب و جمعيت‌ها داشت نداشته و بعضی جريان‌ها را خود شخصاً در ارتباط با سران جبهه‌یِ ملی يا افراد مورد اعتماد خودش، در دست می‌گرفته و می‌چرخانده است. عين همين مسأله در مورد چگونگی آمدن نصيری و به اصطلاح موضوع کودتا نيز صدق می‌کند: مصدق موضوع را به‌طور کامل برای همه افراد هيأت وزيران نگفته بود و هيات دولت نمی‌دانست که حکم عزلی نيز در کار بوده است. باری، حدس من اين است که مصدق علاوه بر دستور به رئيس شهربانی به رهبران احزاب، دست‌ِکم احزاب ملی، دستورهايی داده باشد. به همين دليل روز ۲۸ مرداد در مقر احزاب، دست‌ِکم حزب ايران که من ديدم، پرنده پر نمی‌زد و همه چنان غايب بودند که گوئی هيچ خبری نيست. اين که هندرسن روی تعبير «در حضور من» تأکيد کرده بسيار معنادار است. می‌شود حدس زد که هندرسن اين دستور مصدق و اطمينان از اين که فردا از سوی احزاب در خيابان‌ها خبری نخواهد بود را بي‌درنگ به روزولت اطلاع داده است. او نيز با اطمينان از اين که افراد او با مقاومت مردمی رو به رو نخواهند شد حرکت‌اش را آغاز کرده است. و اما چرا خود مردم از جا نجبيدند و با آن يک مشت رجاله مقابله نکردند؟ اين نيز به نظرم برمی‌گردد به موضوعی که من آن را يکی ديگر از اشتباهات تاکتيکی مرگ‌بار مرحوم دکتر مصدق می‌دانم. دکتر مصدق پس از دستگيری نصيری خيال کرد کودتا را شکست داده و عوامل‌اش را دستگير کرده است. به همين دليل خبر درست قضيه را حتی به هيأت دولت خودش نداد. در جواب آزموده، دادستان ارتش، که می‌پرسد شما پس از ديدن فرمان عزل خودتان چه عکس العملی داشتيد، دکتر جواب می دهد: «… در اصالت فرمان مشکوک شدم. زيرا اعلی‌حضرت شاهنشاهی خوب می‌دانستند که اگر می‌فرمودند مايل به ادامه‌یِ خدمت من نيستند، دقيقه‌ای در خدمت باقی نمی‌ماندم… ترديد در اصالت فرمان سبب شد که اين جانب از پيشگاه ملوکانه توضيحاتی بخواهم. پس از تحقيق معلوم شد اول وقت روز يکشنبه [يعنی 25 مرداد] از کلاردشت به رامسر و از آن‌جا به بغداد رهسپار شده‌اند [جليل بزرگمهر، همان، ص 4، بخش دوم ] [ تأکيدها از من].

پيداست که اولاً مصدق پادشاه را قبول داشته و از او با عنوان «اعلی‌حضرت شاهنشاهی» ياد می‌کند. ثانياً از همان صبح روز ۲۵ مرداد می‌دانسته که فرمانی در کار بوده و دروغ هم نبوده زيرا شاه با شنيدن خبر دستگيری نصيری از کشور خارج شده است. خوب چرا مطالب را بی‌درنگ در جلسه‌یِ کابينه مطرح نکرده و همه‌یِ وزرا را در جريان نگذاشته است؟ چرا با وجود اظهار علاقه‌ای که به شاه کرده و تأکيد کرده است که اگر او می‌خواست «در خدمت باقی نمی‌ماندم»، پس از آن که فهميد شاه در کشور نيست و تشديد جو ضدشاه و ضدآمريکا از سوی احزاب و به‌ويژه حزب توده ممکن است به نتايج وخيمی بينجامد هيچ اقدامی در جلوگيری از حرکات حزب توده و تظاهرات خيابانی و جلوگيری از پائين آوردن مجسمه‌ها نکرده است؟ اين سئوال‌ها از ديد شخصی من مطرح نمی‌شود، که ممکن است موافق يا مخالف شاه يا مصدق باشم: سؤالاتی است که از ديد يک ناظر و در قالب منطق حاکم برسياست آن روز کشور طرح می‌شود. مصدق نه‌تنها هيأت دولت‌اش را در ابهام و بی‌خبری گذاشت، بلکه موضوع دست‌خط را از مردم نيز پنهان نگاه داشت و از همه مهمتر اين که، دولت مصدق در بيانيه‌ای که از راديو منتشر شد اعلام کرد که «نقشه کودتا بلاأثر شده» بی‌آن‌که کلمه‌ای در آن بيانيه از موضوع عزل خود و ديدن فرمان شاه، حالا اعم از اين که حقيقی بوده يا جعلی، صحبتی بکند. پس مردم خيالشان جمع بود که کوشش برای کودتا صورت گرفته ولی ناکام مانده است و ديگر خطری را انتظار نداشتند. اين موضوع يکی ديگر از اشتباهات تاکتيکی مصدق بود. اشتباه تاکتيکی ديگر استفاده نکردن از راديو و آگاهی ندادن به مردم پس از اطلاع بر ماحصل جريان و خروج شاه از کشور بود. هنگامی که مصدق دريافت فرمانی در کار بوده، زيرا شاه از کشور خارج شده است، بايد حدس می‌زد که قضيه ممکن است بيخ پيدا کند و بنابراين می‌بايست آماده بود. او می‌توانست نطقی در راديو ايراد کند، بی‌آن‌که مردم را بشوراند، از مردم بخواهد دست به اقدامات آشوبگرانه، که حزب توده به آن‌ها دامن می‌زد، نزنند، مجسمه‌ها را پائين نيآورند، آرامش خود را حفظ کنند ولی بيدار و هوشيار باشند و به‌ويژه آمادگی خود را برای مقابله با هر خطر ديگری از دست ندهند. به مأموران پليس نيز می‌توانست همين دستور را بدهد. به جای يک تلفن در حضور هندرسن و دستور قطع کلی هرگونه تظاهرات، می‌توانست در حضور هندرسن دستور ندهد و به رؤسای انتظامی‌اش بگويد جلوی تظاهرات و افراط‌گری‌ها را بگيريد ولی مواظب باشيد که دشمن هم آماده‌یِ ضربه زدن است و اگر کسانی مثلاً برضد من به راه افتادند بايد با آن‌ها مقابله کرد.

از همه‌یِ اين‌ها که بگذريم، سکوت مردم معنادار است. مردم نکوشيدند جلوی آن افراد را بگيرند. تعداد کسانی که با شعار «مرگ بر مصدق» از کوچه‌یِ ظهيرالاسلام درآمدند و به خيابان شاه‌آباد و بهارستان ريختند به‌راستی آن‌قدر کم‌شمار بود که همان افراد کوچه و محل و بازاری‌های گذر اگر حرکتی برضد آن‌ها انجام می‌دادند کافی بود. ولی نکردند. پس می‌بينيم که صحبت از يک‌پارچگی مردم در حمايت از مصدق در آن لحظات نيز نمی‌تواند سخنی مطلقاً واقع‌بينانه باشد. من خودم که يکی از آن افراد مردم بودم به حدی از بی‌اعتنايی و نجبيدن مردم آزرده‌خاطر شده بودم که نتوانستم ديگر در آن شهر بمانم. هرچه بود، واقعيت اين بود که مردم نيز نجنبيدند.

باری، تناقض‌های موجود در رفتار دکتر مصدق و اشتباهات تاکتيکی و بی‌دقتی‌های وی را نمی‌شود به اين آسانی توجيه کرد. دکتر مصدق، به گونه‌ای که وکيل مدافع او، سرهنگ جليل بزرگمهر، در مقدمه دو جلد کتاب «مصدق در دادگاه نظامی» آورده، مردی بسيار محتاط و دورانديش در سياست بود، به‌ويزه به ريزه‌کاری‌های حقوقی در امر سياست بيش از آن‌چه لازم بود می‌انديشيد و احتياط می‌کرد. من گفتم که وی از موضوع ملی شدن نفت نوعی تلقی صرفاً حقوقی داشت و به جوانب ديگر مسأله نمی‌انديشيد. شايد تحصيلات وی که در رشته‌یِ حقوق بود، و استفاده او از اين تحصيلات در امر سياست و قانون‌گذاری و قانون‌دانی و قانون‌شناسی، به مصدق جايگاه والايی در بين سياستمداران آن دوران ايران داده بود و به گمانم خود دکتر مصدق نيز به اين جايگاه والای خودش که از برکت تحصيلات حقوقی خويش بدان رسيده بود آگاه بود و ته دل‌اش به آن می‌باليد. من کمتر فردی را در ايران ديده‌ام که وقتی امضاء می‌کند عنوان تحصيلی‌اش را نيز کنار اسمش بگذارد. همه‌یِ ما امضاء دکتر مصدق را می‌شناسيم. او هميشه امضاء می‌کرد: «دکتر محمد مصدق». حالا همين دکتر محمد مصدق را می‌بينيم که در آخرين روزهای حيات سياسی‌اش در مصدر نخست‌وزيری اشتباه پشت اشتباه مرتکب می‌شود. در نفت لجاجت می‌کند و کار را به جايی می‌رساند که حتی دومين پيشنهاد مشترک انگليس و آمريکا را که به عقيده‌یِ جناب فواد روحانی، و حتی ديگر متخصصان ما، «بهترين پيشنهادی بود که به دولت ايران تسليم گرديد» و «با مقررات قانون ملی شدن منطبق» بود، رد می کند. براثر همين لجاجت‌ها بود که هندرسن نيز از او قطع اميد کرد. چند ماه مانده به کودتا به کشورش رفت و اعلام کرد نمی‌شود با مصدق کنار آمد. هرکاری می‌خواهيد بکنيد. همين مصدق در آخرين روزهای حکومت‌اش در برخورد با نصيری و کودتا آن اشتباهات را می‌کند، در حالی که از مدت‌ها پيش به گفتة خودش انتظار چنين حرکاتی را داشته است. چرا؟ چرا مصدق اين مرد محتاط و دورانديش قانون‌دان، چنين اشتباهاتی را کرده است؟ آيا می‌شود گفت خود او نيز در سويدای خاطرش می‌ديده که در کار خويش شکست خورده و کشور را به بن‌بست کشانده است و تنها راهی که برای حفظ وجهه‌اش ـ که اين قدر بدان پای‌بند بود که مرحوم خليل ملکی از کاربرد تعبير «فريفته‌یِ عوام» درباره‌اش خودداری نکرده است ـ باقی مانده بود بيرون رفتن با «وجهه» از صحنه بود، و اين نمی‌شد مگر اين که دستی از غيب بيرون آيد و وی را به زور کنار بزند. آيا می‌شود گفت که خود مصدق ته دل‌اش، آرزوی کودتا را می‌کرد؟

تلاش ـ ترديد و تزلزل بخش‌هايی از نيروهای سياسی و جمعی از هم‌رزمان سابق دکتر مصدق در نهضت ملی کردن نفت در دفاع از وی از کجا سرچشمه می‌گرفت. آيا می‌توان همه‌یِ آن‌ها را ـ همان‌گونه که تا کنون متداول بوده است ـ متهم به خيانت و وابستگی به منافع بيگانگان نمود؟ کسانی که سال‌ها در معيت و در پشتيبانی از دکتر مصدق مراحل مختلف کامياب پيکار نفت و مبارزه با مطامع استعماری انگليس را پشت سرگذارده بودند؟

پرهام ـ اگر منظور شما افرادی چون مکی، بقايی، شمس قنات‌آبادی، آيت‌الله کاشانی، حائری‌زاده و امثال اين‌هاست، من نمی‌دانم آيا می‌شود آن‌ها را «متهم به خيانت و وابستگی به منافع بيگانگان» کرد يا نه. زيرا هيچ سند و مدرکی در مورد وابستگی آنان به بيگانگان يا عدم وابستگی‌شان، در دست ندارم.

تلاش ـ در برخی از نوشته‌ها و خاطرات گفته شده است؛ در اطلاعية دولت که صبح روز ۲۵ مرداد در مورد حوادث شب قبل، از طريق راديو انتشار يافت، هيچ اشاره‌ای به فرمان عزل دکتر مصدق و فرمان انتصاب سرلشگر زاهدی نشده بود. به چه دليل و بنا به چه مصلحتی خبر اين ”فرامين“ پنهان نگاه داشته شد؟

پرهام ـ قبلاً در اين مورد نظرم را گفته‌ام. خود دکتر مصدق می‌گويد در اصالت فرمان شک داشته، ولی خود او تصديق می‌کند که از همان صبح روز ۲۵ مرداد خواسته با شاه تماس بگيرد و بفهمد که آيا چنين فرمانی صادر شده است يا نه. و می‌گويد تماس برقرار نشد زيرا فهميديم که شاه همان روز صبح از کشور خارج شده است. خوب، همين اطلاع از خروج شاه از کشور، منطقاً بايد دکتر مصدق را به اين نتيجه رسانده باشد که فرمان بی‌پايه نيست و شاه در اين مورد نقشی داشته است. ولی چرا پس از يک چنين نتيجه‌‌گيری که به عقل هرکسی می‌رسيده باز موضوع فرمان را مخفی نگاه داشته است، نمی‌دانم. به همان سؤال‌هايی می‌رسيم که در پاسخ به سؤال‌های قبلی عنوان کردم.

در اين جا بد نيست يادآوری کنيم که به شهادت اسناد «سيا» محمدرضاشاه تا آخرين لحظات در باب شرکت در اين اقدام و همکاری با خارجيان ترديد داشته و مقاومت می‌کرده است. استاد موحد، پس از بررسی آخرين اسناد منتشر شده‌یِ «سيا» در اين زمينه، در کتاب کوچک ديگری که به عنوان «تکمله» بر «خواب آشفته نفت» منتشر کرده، می‌نويسد: «حتی بعد از آن که آيزنهاور در ۱۳ مرداد (۴ اوت) به صراحت از ايران سخن گفت، شاه هنوز بر ترديد و دو-دلی خود چيره نگشته بود و چنين می‌نمايد که مقاومت شاه بر اصرار روزولت می‌افزود و او روز به روز بيشتر معتقد می‌شد بر اين که کودتا بدون همراهی شاه محکوم به شکست خواهد بود…»

اين در حالی است که در ۱۲ مرداد، روزولت، خود، به ملاقات شاه رفته و با لحن تهديد‌آميز به وی گفته بود: «هيچ راه ديگری وجود ندارد که از آن طريق بتوان دولت را تغيير داد… شاه بايد توجه داشته باشد که شکست اين طرح ممکن است به ايجاد يک ايران کمونيست و يا يک کره‌یِ دوم بينجامد. دولت وی (يعنی آمريکا) آمادگی پذيرش چنين احتمالی را ندارد و ممکن است طرح‌های ديگری به مورد اجرا گذاشته شود.» [تأکيد از من]

ملاحظه می‌فرمائيد که برای شاه ظاهراً راه ديگری باقی نگذاشته بودند: مصدق لجاجت کرده و کار را به بن بست کشانده بود. عوامل خارجی دست به کار شده و در داخل کشور شاه را تهديد می‌کردند که «ممکن است طرح‌های ديگری به مورد اجرا گذاشته شود». در چنين اوضاع و احوالی است که شاه، به گفته استاد موحد، به رامسر می‌رود در حالی که هنوز چيزی را امضاء نکرده است. در رامسر دو فرمان تهيه شده توسط رشيديان و بهبودی را برای او می‌فرستند و «شاه در ۲۲ مرداد ظاهراً به اصرار ملکه ثريا آن‌ها را امضاء می‌کند» [موحد، گفته ها و ناگفته، ص 24].

کاش محمدرضاشاه به جای رفتن به رامسر و امضاء آن دو فرمان به ترتيبی که گفته شد و خروج از کشور پس از شنيدن خبر دستگيری نصيری، دکتر محمد مصدق را که به قول خودش «اگر می‌فرمودند مايل به ادامه‌یِ خدمت من نيستند، دقيقه‌ای در خدمت باقی نمی‌ماندم» به حضور می‌خواند و به وی می‌گفت شما در کار و برنامه‌یِ حکومت‌تان با شکست مواجه شده و کار کشور را به بن‌بست کشانده‌ايد. من مايلم استعفاء شما را ببينم. حتماً دکتر مصدق نيز همين کار را می‌کرد. و شاه نيز که آن موقع اکثريت نمايندگان مجلس را با خود داشت به آسانی می‌توانست کابينه‌یِ ديگری را مأمور حل مساله‌یِ نفت کند و انتخابات جديدی راه بيندازد. قبول دارم که ممکن بود با مخالفت جبهه‌یِ ملی، حزب توده و حتی شايد، مخالفت باطنی و تحريک‌های خود دکتر مصدق روبه‌رو شود و کار مخالفت‌ها و تظاهرات بالابگيرد. اما او به‌عنوان پادشاه مسئول اجرای قانون اساسی و دفاع از حاکميت کشور بود. می‌توانست برای خواباندن شورش‌ها حتی از افراد ارتش و نيروهای انتظامی کمک بگيرد، يا در راديو حاضر شود و مسائل را بی‌پرده‌پوشی با مردم در ميان بگذارد و از آنان کمک بخواهد. حتی اگر در اين ميان شورش برپا می‌شد و خونی ريخته می‌شد، به نظر من درست‌تر، خردمندانه‌تر و قانونی‌تر از همکاری ناگزير با عوامل بيگانه بود. زيرا آن همکاری ناگزير با عوامل بيگانه، چنان‌که در جای ديگری گفته‌ام، پايه‌های مشروعيت پادشاهی‌اش را سست کرد و زمينه را برای روی کار آمدن روحانيت قدرت‌طلب فراهم ساخت. من بر اين باورم که سلطنت محمدرضاشاه نه در ۱۳۵۷ بلکه در مرداد ۱۳۳۲ سقوط کرد، آن هم نه براثر خيانت او، بلکه بر اثر اشتباه مرگ‌بار او، در کنار اشتباهات مرگ‌بار مصدق.

تلاش ـ خبر ترک خاک کشور توسط شاه چگونه و چه زمانی پخش شد. انعکاس اين خبر در ميان مردم و نيروهای سياسی چه بود؟ گفته شده است که برخی از روحانيون از زمان آگاهی از اين خبر طرف‌داران خود را برعليه دکتر مصدق به حرکت درآوردند. صحت اين گفته تا کجاست؟ اگر چنين باشد، پس بعيد بنظر می‌رسد خيابان‌ها در آن روز تنها در قُرق ”اٌجامر“، ”اوباش“، ”فواحش“ و ”مزدبگيران“ انگليس و آمريکا بوده باشند؟

پرهام ـ در باب اين مسائل مورخان ما [فواد روحانی و محمدعلی موحد و ديگران] به حد کافی بحث کرده و اطلاعات لازم را ارائة داده‌اند. بهتر است به کارهای آنان رجوع کنيم.

تلاش ـ آقای پرهام با سپاس فراوان از فرصتی که در اختيار ما گذاشتيد.

—————————————————–

بازگشت به آرشیو مربوطه: واقعه‌ی ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲

—————————————————–